نمي دانم از سياست هاي ديكته شده حكومت در سالهاي دور بر «صدا و سيما » بود و يا جو حاكم بر سازندگان انيمشن در آن سالها در سيطره كامل اين سبك انيمشن ها و كارتون ها چنين اجباري را تحميل مي كرد،نمي دانم.اما يك آرزو را خوب مي دانم كه ديدن يك كارتون ملايم و شاد در آن روزگاران بر دل ما ماند.نقش اول هاي كارتونها، همه غرق در فلاكت و بدبختي بودند،طوري اين روال برايمان عادي شده بود كه باور نمي كرديم در كارتوني بتوانيم پدر و مادر كودكي را در كنارش ببينيم.يا پدرش مرده بود و مادر و يا هر دو،يا اگر هم اين دو بودند روال به گونه اي به پيش مي رفت كه جان يكي يا هر دو در ميانه راه گرفته مي شد.
«پرين» كه در بي خانماني همتا نداشت و ما بي خانماني را با پرين شناختيم،«حنا» دختر مزرعه كه از شروع تا پايان كارتون فقط مي توانستي غم و غصه او را بخوري و با او احساس هم دردي كني،«كوزت» كه بينوايي يگانه بود و دختران «تنارديه» در همان عالم كودكي خاري بر چشمان من بودند،«سباستين» پسر كوچك كه تنها همدمش سفيد سگش «بل» بود،«هايدي» كه بي والدين گذران عمر مي كرد و نزد پدربزرگش زندگي ،«زنان كوچك » هم اگر پدر و مادر داشتند آنقدر بدبختي بر سرشان از در و ديوار مي رسيد كه ديگر اين نعمت هم به چشم ما نمي آمد،«بابا لنگ دراز» هم بود،جودي را مي گويم،با آن آهنگ شاد ابتدايي اش كه زنگارش هنوز هم در حين نوشتن در ذهنم نواخته مي شود،در اين مورد ديگر خيال ما راحت شده بود كه در يتيم خانه بزرگ شده بود و رنج مردن پدر و مادرش را نداشتيم،چه او حداقل يك بابا لنگ دراز همدم وغمخوار داشت كه به او نامه اي بنويسد و غريب تر از همه حيوانات بودند كه انها هم دست كمي از انسانها نداشتند،«هاچ» كه عمري به دنبال مادرش بود و«جكي» و «جيل» دو توله خرس كه مادرشان را همان ابتدا از دست دادند،صحنه اي كه مادر اين دو توله را كشتند حتي با همان روح و روان كودكي ام هيچ گاه فراموش نمي كنم و رنج هايي كه از انسانها به دو توله خرس مي رسيد و...
در اين ميان چند تايي بودند كه بار سنگين شادي را بايد آنها به دوش مي كشيدند،نظير «پسر شجاع» و يا «مـــِــمـــُــل» و نمونه هاي اندك ديگر. يكي را بيشتر از همه دوست داشتم و شيطنت پسرانه ام را ارضا مي كرد و آن هم «چوبين » بود . اكثر اوقات هم مادرم به دليل خشونت كودكانه اي كه درش بود مرا شماتت مي كرد كه “ اين چيه نگاه مي كني ؟“ و من سرتق سرتق باز هم از پاي تلويزيون جـــُم نمي خوردم.لابد مي ترسيد خشونت ناچيز اش برايم بد آموزي داشته باشد
گاهي به اين فكر مي كنم واقعا ً چه دليلي داشت كه اين هجمه عظيم كارتون هاي غمگين و سنگين را راهي ِ خانه ها كنند؟آن هم در حالي كه اكثريت والدين خود – مخصوصا ً مادرانشان – را از دست داده بودند.حال و هواي پس از جنگ بود كه تلاش مي كردند نبود پدران و مادران بسياري از كودكان را در خانه ها طبيعي تر جلوه دهند؟مي خواستند از همان كودكي ما را با غم هاي بزرگ آشنا بكنند؟مي خواستند ما را با اندوه محشور كنند؟
هر چه كه بود حسرت يك دل سير،شاد و سرزنده پاي تلويزيون ماندن بر دل ما ماند.به زار كلي جنب و جوش و شيطاني و شيطنت،خودت را سر حال مي كردي،بعد ديدن اين كارتون ها مثل پتكي بود كه بر سرت كوفته مي شد،ديگر رمقي براي شادماني ات نمي ماند.با اين حال خودم هم نمي دانم كه چرا اين طور شگفت انگيز اين كارتون ها را با همه ِ غم هاي بزرگشان دوست دارم.گوشت و خون شده اند و در بافت بدني ام حل شده اند.هيچ تلاشي هم براي به دور ريختن شان ندارم.
چند روز پيش دوباره «بچه هاي كوه تاراك » را گذاشته بودند.«جكي» و «جيل » را ديدم و تجديد ميثاقي با گذشته كردم.ولي راستش را بخواهيد تمالي به بازبيني شان ندارم.همين جا در خاطره بمانند عزيز ترند.در گذشته بودنشان را بيشتر دوست دارم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن.١: دلم براي روزهاي كودكي تنگ شده، غم بود،اما ...كم بود
پ.ن.٢:سالگرد فرهاد نزديكه،شايد پست بعدي راجع به او بنويسم
پ.ن.٣:اگر از خواندن اين پست كمي تيره حال شديد اين پست كاسني مي تواند سر حالتان بياورد.اين پست فندق هم خنده دار بود
آیا اول شدم ؟
ReplyDeleteفکر میکنم تمام آن قصه ها که نوستالژی ما بودند این روزها از شدت تکرار دچار آلرژی شده ایم نسبت به آنها ، کاملا حساب شده و با هدف انتخاب شدند . همان طور که در دوران بعد از جنگ جهانی دوم هم با هدف ساخته شدند. دوران جنگ سرد و روزهایی که همه جا بحث مهاجرت بود.
ترجیح میدهم هرگز دوباره نبینمشان و خاطرات قشنگم را مخدوش نکنم.
بگذار خاطره خاطره باشد.
پسرشجاع که هم پدر داشت هم مادر که:)
ReplyDeleteمتأسفانه من همه رو یادم رفته خوب البته فکر کنم انقدری که شما به تلویزیون علاقه داشتی من نداشتم،تک و توک نگاه می کردم اما بابالنگ دراز و می تی کوما و نمی دونم همین بچه های کوه تاراک بود-اگر اشتباه نکرده باشم-رو دوست داشتم و همیشه دنبال می کردم+فوتبالیست ها:))
ای بابا. این دوستمون که یدش نیست کارتون رو
ReplyDeleteپسر شجاع فقط بابا داشت واونی که میگی مامان خانم کوچولو بود
من همش فکر میکردم که چقدر خوب میشه اگر مامان خانم کوچولوبا بابای پسر شجاع عروسی کنه
یا عروسی نکردن یا ایها نشون ندادن
راست بید مجنون جان فکر کنم تو هم سن و سالهای خودمون باشی
من فکر کردم کمتری! سو ساری!
خانم ريحانه
ReplyDeleteكلبه دنج ما همه اول هستند
حالا ما هم نوستالژي كرديم چرا سخت مي گيريد !
رفيق ايمان
مثل اينكه يادت نبود،پسر شجاع هم مادر نداشت
!
خانم فندق
آره منم خيلي دوست داشتم يه وصلتي صورت بگيره
نشد ديگه
يه كارگردان ايراني براش مي گذاشتند همه رو با هم مزدوج مي كردند
دي:
وای . خدا مرگم بده. اصلا منظورم دل نوشته ء زیبای شما نبود . صدا و سیما را عرض کردم که وقتی فهمید دل ما هنوز در ان سالها جا مانده چنان با شتاب شروع به تکرار مکررات کرد که دلمان له شد زیر چرخ تکرار.
ReplyDeleteبه اندازه یک دنیا شرمنده و معذرت.
راستی یک خواهش و پیشنهاد دوستانه . اگر من تازه وارد را به دوستی بپذیرید.
لطفا در تنظیمات بلاگتان درخواست کد امنیتی برای کامنت را بردارید. خیلی سخت میکند کار را.
خانم ريحانه
ReplyDeleteمن هم در انجا شوخي كردم و دچار سوتفاهم نشدم
هر كسي كه وقت مي گذارد و نوشته هاي من را ميخواند دوست من است
در اين مورد راستش نمي دانم مشكل از كجاست،از كدام قسمت مي توان حذف كرد؟
كمي اينجا نو پا هستم،اگر كسي مي تواند راهنمايي ام كند سپاسگزار مي شوم
...
سعي مي كنم كمتر در قسمت نظرات چيزي بنويسم
غمگین میشوم اگر کمتر جواب بدهی. همین جواب ها و شوخی ها و کنایه هاست که تعامل ایجاد میکند. در غیر اینصورت فرقش با خواندن خبرهای روزنامه چیه؟
ReplyDeleteروزگاری بلاگی در بلاگ اسپات داشتم. اگر اسمش و /آدرسش و پس وردش یادم بیاید حتما راهنمایی ات میکنم.
اینجا را برای جواب های سر صبر نویسنده اش دوست دارم.
تازه با آنهمه سانسور اگر صحنه ی عشق و شادی یی هم بود و داستان را بهتر میکرد از چشم ما پاکش میکردند.
ReplyDeleteدر مورد لینکها که پرسیده بودین... اینجا رو ببینید توضیحاتش بد نیست: http://www.sampadia.com/forum/index.php?topic=47135.0
ReplyDeleteاینجا کامنت گذاشتن از زایمان طبیعی هم سخت تر شده!در ضمن نمردیم و دیدیم شما هم خاطره باز شدید!
ReplyDeleteاین وسط یکی از مهمترین ها را جا انداختی... الیور توئیست... نسل ما همه مان الیور توئیست بودیم... این کارتونها را هم نشانمان می دادند که بفهمیم با همه بدبختیمان چقدر خوشبختیم که پدر و مادر داریم... مثل الیور که هی همه بهش یاد اوری می کردند که چقدر پول خرج می کردند و اینا...0
ReplyDeleteکارتونهای درام.البته شمار کارتونهای غمگین بسیار بسیار بیش از این بود. و روح لطیف کودکانه را شکننده تر می کرد.
ReplyDeleteفكر كنم بخش نظرات ديگر نيازي به كلمه عبور ندارد
ReplyDeleteدوستان اگر مشكل بر طرف شده به من خبر بدهند
من خودم نمي توانستم ببينم چنين مشكلي هست
1
ReplyDelete1
ReplyDeleteمن تست کردم به کلمه عبور احتیاج نداشت
هوراااااااااا. فکر کنم خیلی راحت تر میتوان تعامل کرد حالا.
ReplyDeleteدیگر هی کد نمیخواهد بزنیم! :))
سلام
ReplyDeleteباز هم نوستالوژی و باز هم حس غریب دوران کودکی! کاملن موافقم با این، که نمیتوان حس زیبایی را که در ما نسبت به این کارتونها هست به دور انداخت هرچند خاطرات تلخ آن شخصیتها را به یاد ما بیاندازد. ولی از میان این کارتونهایی که اسم بردی من از یک کارتون متنفر بودم، حنا دختر در مزرعه، چون واقعا شروعش با آن نشستن حنا پشت چرخ خیاطی و آن موسیقی همراهش، برایم غیر قابل تحمل بود و فکر میکنم که حتی یک قسمت کامل از آن را هم ندیدهام!