Tuesday, November 30, 2010

ما هم را نمی فهمیم رفیق

پیش از هر چیز،خواندن این دو متن،اینجا و اینجا،مهم تر از نوشته ی ِ من است

***


چندی پیش نوشته های فردی را می خواندم که در طرد ازدواج و رابطه بلند مدت دو تن در این دوره و زمانه نوشته بود.گام به گام و قدم به قدم.البته در استدلال هایی که مطرح کرده بود خواسته و یا ناخواسته مغلطه هایی را  نیز به پیش کشیده بود.لب لباب استدلالهایش این بود :
 ازدواج ها برای سرپوش نهادن عرفی و اجتماعی برای برقراری رابطه جنسی است و امروزه روز با پیش آمدن زندگی مدرن و تساهل و تسامحی که از مختصات آن است؛دیگر نیازی به چنین چیزی نیست.خاصه آنکه بخش بزرگی ازعمر خود را باید وقف زندگی با تنها یک نفر کنی و عطای تنوع طلبی را به لقایش ببخشی.
در مورد تولید مثل و بچه داری مضمون نوشته هایش این بود که: نهادهای مدرن امروزی به کمکمان می ایند،می توان انها را به موسسات سپرد،و یا آنها در اختیار زوجینی گذاشت که فرزند ندارند و یا میل به اینکه خودشان باردار بشوند نیست و... استدلالهایی چند از این دست.
چیزی که این نوشته را برای من جالب ساخته،دیدگاه وی نیست،بلکه توجه به این نکته است که رسیدن به اجماع بین دو یا چند نفر در جامعه، گاهی مواقع به راستی غیر ممکن است و در صورت گشوده شدن در گفتمان هم نمی توان توقع داشت که طرفین به اجماعی همگرا برسند.
او از زاویه دید خودش نگاه می کند،برای او ازدواج چیزی جز مشروع ساختن شل و سفت شدن بند تنبان نیست،تا حدودی حق هم دارد،بخش زیادی از ازدواج های صورت گرفته هم چنین است.اما درصد زیادی دیگری نیز هست که فرد نیازهای عمیق عاطفی دارد و بیش تر به دنبال گوش شنوایی ست برای گفتن و شنفتن و تعاملات عاطفی و انسانی.درصد زیادی از بچه دار شدن ها شاید از هیچ دلیلی تبعیت نکند،بخشی ممکن است خودخواهی پدر و یا مادر باشد،ولی بی گمان درصد بالایی از آن – که البته قابل چشم پوشی نیست – میل به پرورش وجودی انسانی ست .آن وقت کسی که عواطف انسانی اش به گونه دیگری قالب ریزی شده و تربیت یافته،با فرد اولی که ذکرش رفت چطور می تواند در اجتماع و یا گفتمان به فهم متقابل برسند ؟ وقتی که دو نفر از دریچه های متفاوتی به دنیا و روابط انسانی می نگرند،آیا می توان توقع داشته باشیم بی آنکه هر دو از یک زاویه بنگرند به فهم یکدیگر نائل شوند؟
به نظر من بخش زیادی از رفتارهای ما  که در قامت استدلال های عقلانی مطرح می شوند، ریشه در عواطف و احساسات روانی ما دارند و تصور اینکه بخواهیم با مطرح ساختن استدلالهای ذهنی روان دیگری را تغییر دهیم نباید چندان جدی گرفته بشود.
می دانم که در فضای وبلاگستان میلی قوی هست که از طرف افراد خوش نیت هم مطرح میشود و بر این فرض استوار است که می توان با برقراری گفتمان به اجماع رسید.به گمان من این فرض بیشتر به وهم شبیه است تا چیزی که بتوان بدان جامه عمل پوشاند.بهتر آن است که تمرین صبر بکنیم و وجود دیگری را با میل و یا اکراه بپذیریم تا اینکه به این خیال دامن بزنیم که با گشوده شدن در گفتمان میتوانیم به نتیجه ای واحد رسید.حتی اگر با استدلالهای عقلانی بتوانیم یکدیگر را متقاعد کنیم تضمینی وجود ندارد که ما و یا فرد مقابل تمایلی به تغییر در دیدگاههای خویش داشته باشد
______________________________________________________________
پ.ن.1:اینکه دو جنس مخالف بخواهند به نتیجه ای واحد برسند دیگر شکی دو برابر دارد.ساز و کار ذهنی دو جنس چندان شبیه به هم نیست
پ.ن.2:این بحث را در انسان شناسی به گونه دیگری نیز مطرح می کنند و آن قیاس جوامع  و فرهنگ های مختلف و قیاس بین آنهاست که بحث را پیچیده تر هم می کند،مخاطب من در اینجا دوستان اهل وب هستند
پ.ن.3:چنین چیزی به معنای قطع مراودات فکری و کلامی نیست،بلکه به معنای تغییر دادن توقعی ست که از مراوداتمان داریم
پ.ن.4:تنه نوشته کمی قدیمی بود.بنا به مختصات اینجا بازنویسی اش کردم


Saturday, November 27, 2010

مرده متحرک


این سطح از کرختی و بی حوصلگی همه گیر را هیچ وقت به یاد نمی آورم.گویی همه نفرین شدگانیم.لایه ای افسردگی پنهان همه گیر،اعتقادات ویران شده،اعصاب متزلزل،رخوت فراگیر.هیچ یک کاری مثبت نمی کنیم.مردگانی هستیم که راه می رویم.دیگر حتی اندوهگین هم نیستیم.پارسال و سالهای دیگر این شانس را داشتیم که غم و اندوه را احساس کنیم.این پیام بدی نبود،در پناهش می توانستیم زنده بودنمان را به یاد اوریم.به اینکه چیز و یا چیزهایی کم است.ولی در این پاییز،در این پاییزی که حتی از باد و باران هم خبری نیست و برگان در بالای شاخه ها،خشک شده بر زمین نمی افتند...

چه بلایی دارد سرمان می آید.
متلاشی شدن اعصابم را احساس می کنم.
مغزم فقط کمی حساسیت دارد،
نمود بارز احساسات نیمه جان...

Wednesday, November 24, 2010

تاملات بصری


وقتی گوشی هایمان را در دست گرفته و فیلم می گیریم، دقیقاً به دنبال چه چیزی هستیم؟از ثبت تصویر گرفته شده لذت می بریم؟برای خودمان حیثیت می خریم؟اوقاتمان را پر می کنیم؟...
حادثه میدان کاج می تواند تلنگری باشد که یک پله عمیق تر بنگریم که چرا بازار بلوتوث های خصوصی و اجتماعی تا این حد گرم است.طوری که بسیاری حاضرند بایستند و نظاره گر باشند و گامی به پیش نگذارند.در حالی که نگاهداری بسیاری از این تصاویر در کشورهای پیشرفته جرم محسوب می شود به راحتی و در غالب موارد بی آگاهی بین مردم می چرخد.وقتش نرسیده که به چرایی سر زدن چنین اعمالی عمیق تر بنگریم؟                                                                                                                                                    
***
دو
آیا سفاهت مرز بردار است؟دیشب فرتور  را دیدم.آنقدر خندیدم که اشک در چشمانم جمع شده بود.این میل شدید «اسلامیزه» کردن بسیاری از تفکرات و یا ساخته های بشری که غالبا ٌ ریشه در غرب دارد از کجا نشئت می گیرد.؟ به شخصه با این که بیایند و لباس ، اندیشه، و هر چیز دیگری  از نوع اسلامی بسازند و یا بیافرینند  مشکلی ندارم،ولی اینکه بخواهند با دستکاری در چیز هایی که ریشه در غرب دارند ،این خیال را بپرورانند که بدان هویت اسلامی ببخشند،حاصل پدیده ای مضحک می شود که نمونه اش را در فرتور  می توان دید     ______________________________________________________________ 
پ.ن.1: اصل خبر را اینجا می توانید بخوانید    پ.ن 2: پست جدید را به علت دوست نداشتن نوشته پیشین زود تر گذاشتم.     پ.ن.3:من فرتور را از وبلاگ کاسنی برداشتم.   پ.ن.4:فرتور بخش نخست اثر محمود نظری بود

Monday, November 22, 2010

آقای سیب،خانم گلابی

فرض کنیدکه یک روز صبح بیدار می شوید و می بینید که ده  کیلو به وزنتان اضافه شده و تمامی آن به صورت لایه های چربی های موضعی پیرامون شکمتان را فرا گرفته،چه حالتی به شما دست می دهد؟

احتمالا ً شوکه می شوید.ولی طنز ماجرا این جاست که انباشت لحظه به لحظه این بافت های چربی را نادیده می گیریم و معمولا با بالا رفتن سن،به گردش بیشتر عقربه ترازو ها بی تفاوت می مانیم تا روزی که ناگهان کسی به ما می گوید که:چقدر چاق شدی،یا شکمت بزرگ شده و یا زمانی که می بینیم که کما فی سابق نای راه رفتن نداریم و یک پیاده روی ساده چطور ما را از نفس می اندازد و مواردی از این دست.

برای من اما دیشب این تلنگر زده شد

غالبا ً شب ها دوش می گیرم.تابستان ها روزی یکبار و در پاییز و زمستان دو روز یکبار دیر تر نمی شود.روالش هم از نظم یکسانی تبعیت می کند و پنج تا ده دقیقه بیشتر نمی شود.به نظرم حمام یکی از بزرگترین تفریحاتی ست که هر فردی در این روزگار می تواند داشته باشد.هم ذهنت باز می شود و هم احساس مطبوع پاکیزگی را می توانی برای مدتی داشته باشی.پیشتر ها زمانش طولانی تر بود،حتی تا یک ساعت.ولی وقتی شنیدم که در چند شهر جنوبی آب ندارند که بنوشند احساس هم دردی ام غلبه کرد و دیگر زمان سنجی کردم و از چند دقیقه فراتر نرفت و همین شد عادتم.به همین دلیل ایستاده دوش را می گیرم و تمام.دیشب اما فرق داشت.پس از مدتها زیر دوش نشسته بودم که دیدم کمی چاق تر شدم.خوشبینانه  نیم تا یک کیلو.و بعد آن جمله ای که بالای متن چند سال پیش یکی از دوستان سابق برایم گفت در ذهنم نقش بست.که یعنی اگر دیر بجنبی سی و چند ساله ای با ده کیلو اضافه وزن.و بعد چه مصیبتی برای لاغر شدن و اتلاف هزینه ها و اتلاف وقت نازنین و اعصاب و روان و... که دیدم دستی دستی باید دستی بجنبانم.

نشستم به محاسبات که چرا در عین اینکه رژیم غذایی ام تغییر نکرده اضافه وزن پیدا کردم و بعد دیدم طی این چند ماهه دوستانی که همراه و هم نفسم برای پیاده روی های بسیار طولانی بودند،هر یک به گوشه ای رفتند و گرم حل و فصل گرفتاری های خویش و چند ماهی می شود که از آن دست پیاده روی های ده کیلومتری نکردم.و بعد به این فکر کردم که چطور همه چیز مانند چاقی ناگهان خفتت را می چسبد.سعی می کنی با نادیده گرفتن شان،وانمود کنی حل شده اند ولی خودت می دانی که دیر نیست که همان مشکل نادیده انگاشته شده زندگی ات را تباه کند.ذره ذره،گام به گام،قدم به قدم خرده سنگی که با اشاره دست می توانستی به گوشه ای بیفکنی،بدل می شود به سنگ بزرگ و یا حتی صخره ای که کمتر بنی بشری تاب کنار راندنش را دارد.

و بعد یادم به این جمله از چارلز وونه گات افتاد که :

آری،رسم روزگار چنین است

و این جمله چقدر دردناک است.

پ.ن. 1: اگر چند متن اخیر شتابزده به نظر می رسیدند حاصل در کافی نت نوشته شدن بودند،سخت مگیرید،نگیرید نه ها ! مگیرید
پ.ن.2: محاسبه کردم.دقیقا حذف همان پیاده روی ها سبب شد که در عرض چند ماه نیم تا یک کیلو به وزنم اضافه شود.ببینید پیاده روی چقدر تاثیر دارد.بدون پیاده روی سالی تا دو کیلو چاق می شوید و در عرض  ده سال بیست کیلو که به نظرم کمی زیاد است.
پ.ن.3: مشکلم با چاقی از نوع بصری اش نیست.این حس است که چیزی را که نیاز نداری داری حمل می کنی.انگار یک کیسه برنج یک کیلویی دارم حمل می کنم.این چنین حسی دارم
پ.ن.4ک در چاقی مفرط،مرد ها هیکلی شبیه به سیب و زنان هیکلی شبیه به گلابی پیدا می کنند.تیتر برگرفته از همین تصویر است

Thursday, November 18, 2010

انسان،با سرنوشت بخار





در میان جانداران،شاید حشرات بیشترین کشتار را در جنگ های میان خود بر جای می گذارند.یک جنگ میان کندویی بین زنبور های وحشی مهاجم و زنبور های عسل، تا حدود بیست و یا سی هزار تلفات بر جای می گذارد.اما در میان جانداران بزرگتر و مخصوصا  ً جاندارانی که وزن هایی با مقیاس کیلوگرم دارند،بسیار به ندرت پیش می آید که جنگ و یا شکار آنها از تعداد انگشتان یک دست بیشتر بشود.در این میان اما انسان یک استثناست.
در زمانهایی که اجتماعات انسانی تازه شکل گرفته بود،تعداد کشته های بین قبیله ای کمتر از صد نفر بود.با گسترش و به وجود آمد شهر ها این تعداد به صد ها نفر رسید،بعد ها در جنگ های قرون وسطی این عدد به هزار ها رسید و شمارش تعداد کشته شدگان سخت تر شد.ولی با ساخته شدن تیر بار ها دیگر شمارش افاقه نمی کرد و نفرات بدل به آمار شد.از آن پس برای شمارش تعداد کشته شدگان به امارهای تقریبی متوسل شدند. نقطه اوج این درگیری ها جنگ های جهانی اول و دوم بود.درست زمانی که گمان نمی رفت جنگ های خانمان برانداز گریبان گیر کشور ها شود دو جنگ جهانی رخ نشان داد.تعداد کشته شدگان دو جنگ از کل کشته شدگان تاریخ تمدن بشری بیشتر بودند و به پنجاه میلیون نفر می رسید.حتی تصورش هم دشوار است برای انسان هایی که برای پیکار با یکدیگر دست به شمشیر می بردند و سابقه جنگ های صد ساله رقم می زدند،پس از تنها دویست سال که در تاریخ تکامل به پلک بر هم زدنی بی شباهت نیست به جایی رسیدند که با یک بمب ،بمب اتمی که بر بالای سر هیروشیما منفجر شد  قریب به صد و پنجاه هزار تن جان باختند.نکته جالب تر نوع کشتارهای حاصل از جنگ بود.غالبا ً از وحشی گری های یاغیان در زمان دور حیرت می کنیم،ولی قیاس بین این کشتار عظیم با آنها به شوخی مضحکی شبیه است.در انفجار بمب اتمی،در حرارت سیصد میلیون درجه،انسان یکسر بخار می شود و از آن مطلقا ً چیزی بر جای نمی ماند.

قیاس از این مقدمه بلند بیان یک حیرت بزرگ  است.مدتهاست که وقتی به این موضوع و حجم تلفات جنگ فکر می کنم حیرت می کنم.وقتی که آمریکا دو بمب اتمی را بر سر هیروشیما و ناکازاکی هوار کرد،امپراتور ژاپن خیلی محترمانه برای مردم کشورش گفت که : اوضاع چندان به نفع ما پیش نمی رود .به زبان بی زبانی بیان کرد که اگر ادامه بدهیم زیر تلفات این جنگ نفله می شویم.شک دارم که اگر آنها هم بمب اتمی داشتند چنین حرفی می زدند.اولین کشوری که بعد از آمریکا به بمب اتمی دست یافت روسیه بود و در حال حاضر بیش از بیست هزار بمب اتمی در جهان وجود دارد.شاید همه ما خیلی خوشبینانه از اینکه دیگر جنگی بزرگ در نمی گیرد خیالمان راحت است،ولی دانستن اش بد نیست که ابزار لازم برای این کار را داریم و تنها باید به شعور بشر اکتفا کرد. اینکه پایان کار همه مان حاصل یک جنگ تمام عیار باشد چندان دور از ذهن هم نیست.هر چند که من به شعور بشری ایمان دارم

پ.ن.: فرتور پایین تصویر هیرو شیما را پس از انفجار بمب نشان می دهد.بعد ها تصاویر هوایی از عمق فاجعه پرده برداشت
پ.ن.2: کمی اطلاعات بیشتر در مورد بمب اتمی.اینجا کلیک کنید
پ.ن.3: این عکس هم تا حدودی گویاست




Sunday, November 14, 2010

مادر است ديگر


جمعه است.سرم درد مي كند.زياد هم درد مي كند.آنقدر درد مي كند كه خواب شبانهنگامي ام را دو بار بر هم زند.يكبار حول و حوش ساعت پنج و ديگري هم نه صبح.سابقه نداشته كه از شدت سر درد بيدار بشوم.انگار دو سوزن تيز در پشت سرم فرو بردند و انتهايش به پشت چشمانم رسيده كه اين طور سر و چشمانم با هم درد مي كند و تير مي كشد.با بي حالي تمام تخت را به سمت روشويي ترك مي كنم و دستم را ميگيرم زير آب سرد تا حسابي يخ كند و بعد بگذارم پشت چشمانم.دردم كمي تسكين مي يابد ولي در حد همان كمي مي ماند .در زمان هاي سر و چشم درد، ايمانم به قرص و دارو را از دست مي دهم.مدام اين ايده در سرم مي چرخد كه بايد با رفتارهاي عاطفي تيمارش كرد و چاره هاي شيميايي درد بعدي را سبب مي شوند.
تا ظهر بر همين منوال مي گذرد.ناهار را مي خورم و مي پيچم به اتاق و سرم را در ميان بالش فشار مي دهم.خوب است ، ولي كافي نيست.مادرم با چايي وارد اتاق مي شود.عادت هميشگي اين است كه بعد از ناهار همه دور هم كمي مي نشينيم تا چاي (و گاهي نباتي) را بنوشيم و بعد هر كس به كار خود برسد.ولي اين سر درد روال را برهم زده.به او مي گويم :“مامان دستت رو بذار رو ي سر من.سرم درد مي كنه“،هميشه پاسخ اش مثبت است و جالب اينكه سر روي پا گذاشتن و دست روي چشم نهادن چاره كار است.اين بار ولي اين طور نيست.به طعنه و شوخي مي گويد :“پاشو خودت رو لوس نكن“.در جواب مي گويم :“بي انصاف اين همه دست راستت درد كرده من ماساژ دادم حالا يه بار هم يه دستي به سر ما بذاري چي ميشه؟“ تيرم به سنگ مي خورد.منت گذاشتن هميشه هم جواب نمي دهد.به طعنه مي گويد“ پس كي تو رو اينقدري كرده؟اين همه بشور و تميزش كن و شير و غذاش بده ...حالا اگه كاري هم كردي وظيفت بوده!“.مي خندد و مي رود.من هم خنده ام گرفته.راست مي گويد.وقتي فكرش را مي كنم كه بزرگ كردن يك بچه چه مكافاتي دارد و بيشترش هم بر روي دوش مادر است مي بينم كه حق هم دارد.خاصه آن كه نمي داني محبتي كه تو كردي را او هم در زمان پيري و فرتوتي باز مي گرداند.مهر فرزند جاده اي يكطرفه ست كه تضميني براي رفت و برگشتي شدن اش نيست.عبارت عصاي پيري سالهاي زيادي ست كه در موزه جا خوش كرده.
به هر حال مادر بي منت محبت اش را مي كند.اينكه چرا و چنين مي كند شايد با سه كلمه بتوان شرحش داد،مادر است ديگر...
***
در اين روزگار وبلاگ خواني يكي از نكاتي كه مدنظر داشتم خواندن متنهاي زنان وبلاگنويس بوده و قياس نوشته هاي پيش و بعد از مادر
شدن است.قياس تجربي به من نشان داده كه متنهاي «مادرنويس» تفاوت هاي فاحشي با هم جنس هاي غير مادر دارد.اين گونه موارد نوشته ها كمي صبورانه تر،واژگان كمي ملايم تر و احساسات كمي لطيف ترند.احساسات ديگر تند و تيز نيستند،آرام تر بيان مي شوند.گويي برداشت يك مادر از احساس با انگاره هاي پيش از آن تفاوت دارد.اينكه چه تفاوتهاي دقيقي دارد كار من نيست و حد من شايد پي بردن به همين تفاوت باشد.



ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن:اين دو متن را دوست داشتم.اين نوشته كاسني و اين نوشته خانم شين.
پ.ن. ٢: پست پيشين نظر خودم را هم جلب نكرد ! از دوستان بابت وقت نهادن و خواندن سپاس ! 
پ.ن.٣: چند سال پيش متني در مورد مادر نوشته بودم.تلاشي بي حاصلي بود.من به كاربرد واژگان براي رساندن مفاهيم احساسي شكاكم 

Friday, November 12, 2010

حرص حراست


حراست از قلمرو درغالب جانداران وجود دارد،و از استثناها كه صرفنظر كنيم در تمامي موارد جنس نر اين كار را بر عهده مي گيرد.در خرس ها و ببر ها  و فيل ها و پلنگ ها و...جنس نر به كمك بوي خود و يا فضولات دفع شده و يا نشانه گذاري بر روي درخت ها به باقي نرهاي درشت جثه هشدار مي دهد كه در صورت عبور از اين مرز بايد جنگ و دعوايي را به جان بخري.بر روي نر هاي درشت جثه تاكيد مي كنم.زيرا چنانچه نرهاي كوچك تر و يا ماده ها كه خطري براي قلمرو ندارند از مرزها عبور كنند،جنس نر كه مي داند خطر چنداني متوجه خود و قلمرو اش نيست تنها به غرش و يا تهديد كوچكي اكتفا مي كند،اما به هر ميزان كه نر درشت جثه تر و خطرناك تر باشد،عكس العمل جاندار هيستريك تر و خونبار تر است.در ميان انسانها نيز چنين چيزي قابل مشاهده ست،فقط رنگ و بوي انساني گرفته.اگر عاشقي ببيند براي معشوق اش عاشق جدي ديگري پا پيش نهاده سر به بيابان مي گذارد،ويرانه مي شود.اين مسئله را شايد بتوان اين گونه تشريح كرد كه هر جا كه حس تملك بيشتر ريشه دوانيده،حرص حراست از آن به ميزان قابل توجهي بيشتر مي شود.حالا در برخي مسائل چنين حس تملك مشروع و مورد پذيرش است و در برخي نقاط ديگر اين طور نيست.زمان و اتفاقات جاري در آن حد و حدودش را تعيين مي كند.بسياري از قوانين ساري و جاري در طبيعت را مي توان به مسائل علوم انساني نيز تعميم داد.به قوانين جامعه و رابطه مردم و حكومت و...
اتفاقات سال قبل نشان داد كه نرٍ  منظورٍ نظر تا چه حد از نيروي ديگري به هراس افتاده كه اين طور پنجه هايش را خونين مي كند.در قلمروي هاي پيشرفته تر اين دو چنان در يك ديگر تنيده مي شوند كه قابل تفكيك نيستند.ولي به هر ميزان كه وي  بيشتر در فكر حراست از قلمرو اش باشد بيشتر از جنب و جوش رهاي ديگر به هراس مي افتد.نر مذكور ما حتي  به نيروهاي كوچك تر و ماده ها هم رحم نمي كنند.در برابرش چه بايد كرد؟آيا او پير شده و بايد جايش را به ديگري بدهد؟زمان قضاوت خواهد كرد

_______________________________________
 پ.ن:نقاشي اثر آيدين آغداشلو،خاطرات انهدام

Monday, November 8, 2010

زیستن با روانهایی متلاشی شده

فرو رفتن یک سوزن به بدن سبب می شود تا شبکه رشته های عصبی فعال شده و پیام درد را به مغز برسانند.فرو رفتن سوزن دوم،پروسه ای چنین را برای بار دیگر باعث می شود.ولی زمانی که تعداد سوزن های فرو رفته به صدها برابر افزایش یافت،شبکه عصبی آنچنان متلاشی می شود که از انتقال پیام هایی هر چند ساده در می ماند.تصویری که استیون اسپیلبرگ در فیلم قابل ستایش « نجات سرباز رایان» به پیش می کشد به راستی حقیقت دارد.سربازان در اثر برخورد گلوله آنچنان شبکه عصبی شان متلاشی شده که حتی زمانی که دست قطع شده خود را به مدد دست دیگر و به امید درمان حمل می کنند ذره ای احساس درد نمی کنند.

در مقام مثال چنین چیزی را به جامعه روان متلاشی شده امروز ما می توان تعمیم داد.مشکلات و سختی ها آنچنان روان های ما را بی حس کرده و احساس همدردی ما را در خاک غلتانده که درد های کوچک و بزرگ را احساس نمی کنیم.آنچه که این روزها مدام از آن یاد و نوشته می شود و در خون غلتیدن جوانی را بر آسفالت خیابان ،در حالی که تعداد زیادی از مردم و نیروهای پلیس شاهد هستند فریاد می زند،در حقیقت همین بی حسی و بی جانی را به رخ می کشد.

بی پولی،بیکاری،احساس عدم امنیت،سرکوب و استبداد و دروغ و ریا،جوانان سر خورده و پناه برده به قرص و اعتیاد،افسردگی همه گیر،جامعه مجرد بیکار و درمانده،تحریم های بین المللی و گوشه گیر شدن کشور در عرصه جهانی،بیم روزافزون جنگ خانمان برانداز و... مشکلاتی از این دست آنچنان ما را آزرده و بی حس کرده که حاضریم در خیابان بایستیم و جان دادن کسی را نظاره گر باشیم،بی آنکه گامی در جهت نجات دادن وی برداریم.نه مردم به عنوان بافتی سنتی دست به کار شدند و جلو رفتن و نه پلیس به عنوان نهادی مدرن که وظیفه اش مقابله با چنین مسائلی ست کاری کرد.

سکوت تلخی حاکم بوده و تعدادی به فیلم گرفتن اکتفا کردند.کسی فکر نکرد به جوانی که 45 دقیقه مایوسانه سر بالا آورد و کمک خواست و جوابی دریافت نکرد.در آن لحظات آخر،چه یاسی را با تمام وجود احساس کرد؟


پ.ن:این چند روز دسترسی ام به اینترنت محدود شده،کمتر سر می زنم

Friday, November 5, 2010

قطار نوشت


در چند بخش مطالب متنوعي نوشتم.هر كدام را كه مايليد بخوانيد
***

بعيد مي دانم كه ديگر هوا به طراوت آنچه كه طي اين چند روز بود بشود.مخصوصا ً بارانش و مه اش و بخاري كه از دهان خارج مي شود.به حياط رفته بودم تا دم و بازدمي كنم.نمه باراني مي آمد.تك و توك قطره هاي كوچكي كه بيشتر به شبنمي مي مانست را بر روي گونه ها مي شد حس كرد.چشمانم را بستم تا بهتر بتوانم نفس كشيدن را حس كنم.سرعت نفس كشيدنم را كند و حجم هوايي كه به درون مي كشيدم را بيشتر كردم.هوا را با شتاب از پره هاي بيني ام به بيرون مي دادم.اين كار را دوست دارم.آنقدر در اين كار خبره شدم كه كنترلم بر روي پره هاي بيني ام به طور چشمگيري بهتر شده.دو ستون از بخار هوا را كه با فشار بيرون مي دهي.منظره جالبي مي شود.يا اينكه تا آنجا كه مي توانم هوا به دورن ريه هايم مي كشم و بعد با دهان باز بيرون مي دهم.در اين صورت بخار خارجي كمي غليظ تر ميشود.
چشمانم را بسته بودم و كف دستانم را باز كرده بودم.سرم را بالا گرفته بودم تا ريزش باران را بهتر حس كنم.كف دستانم گرم بود و ريزش دانه هاي كوچك باران را بهتر حس مي كردم،و محو شدنشان را.چشمانم را هم بسته نگاه داشته بودم ودم بازدم...دم- بازدم...دم – بازدم و ناگهان يادم افتاد كه خانه هاي رو به رويي بد جوري ديد به حياط دارند.پيش خودم فكر كردم كه اگر يكي  به نيت ديدن باران پشت شيشه بيايد چه فكري مي كند :“اين پسر چه غلطي مي كنه؟“ و يا “ اين يا رو رو نگاه تيريپ عاشقي برداشته“ و... كه منصرف شدم.مخصوصا ً اينكه چهره و رفتارهاي من هم شباهتي به كليشه هاي ذهني مردم از چنين پسراني ندارد.قصد بالا امدن داشتم كه در دوردست كوهها را ديدم كه بالكل در مه بودند.نمي شد مه را ديد و در گرماي خانه پناه گرفت.به پاي كوه رفتيم.بهترين منظره اي بود كه امسال ديده بودم.هوا به شدت تك نفره و دونفره بود،ولي سه نفر و يا بيشتر كار را خراب مي كرد و ما سه نفر بوديم.به تجربه مي دانم كه تعداد كه از دو بيشتر مي شود شانس رسيدن به دمي آرامش به كمترين مقدارش مي رسد و از سه بيشتر تقريبا ً غير ممكن مي شود.اين شد كه از پاي كوه بازگشتيم.اميد كه در شانس بعدي بتوانم از چنين هوايي و مه اي استفاده كرد.اميد
***
به دعوت خانم فندق قرار شده كه از نوشتن مان بنويسيم،و من يكي از دعوت شده ها هستم.در مورد نوشتن بگويم كه راستش حداقل براي من خبري از قهوه خوردن و ... نيست.غالبا ً سوژه هايي كه در حين تاكسي سواري،اتو كردن پيراهن ها،زير دوش حمام مخصوصا ً و ...به ذهنم مي رسد را بر روي كاغذي ياد داشت مي كنم و بر روي ميز تحرير مي گذارم تا خاطرم باشد كه در موردشان بنويسم.مطالبي هستند كه دائما ً ذهنم را مشغول نگاه مي دارند.در مورد اينها نمي نويسم در اينجا،زيرا توانايي جمع و جور كردنشان را ندارم.دلنوشته ها را هم غالبا ً در سررسيد ها مي نويسم.و نوشته هاي كه مي توان اينجا عرضه كرد را معمولا ً قبل و يا بعد از ناهار و يا شام مي نويسم،گهگاهي هم آنلاين مي نويسم.غالبا ً متنها را در ذهنم آنقدر مي چرخانم كه بعد از نوشتن نيازي به بالا و پايين كردن نداشته باشند.
در مورد شعر نوشتن قضيه كمي فرق دارد،با يك يقين و دو ترديد.يقين به اينكه استعداد شاعري ام مانند ديگراني نيست كه چشمه اي جوشان باشد.ترديد نخست اينكه همچنان مفهوم شعر در ذهنم گنگ است و دقيقا ً نمي دانم شعر چه مفهومي دارد.به بيان دقيق تر شعر را از نا شعر نمي توانم دقيق تميز بدهم.و ترديد دوم در مورد كيفيت شعر نوشته هاست.وسواس غريبي دارم كه اگر قرار است شعري از من نوشته بشود كيفيت بالايي داشته باشد.نتيجه اين مي شود كه سالي جز يك شعر كوچك آن هم در لحظاتي بي نهايت خاص در من نمي جوشد.به همين دليل سهم من از شعر را در ميان اين خروارها كه عرف است، جز دو و يا سه صفحه نمي شود.كه غالبا ً ان هم چنان در پس زمينه ذهن دارم كه گويي بر سنگ حك شده.هر چند كه ياد ندارم جز يك بار در اين چند سال نوشتن كسي از من شعري ديده باشد.
چند طرح داستان دارم.به چند نفري هم دادم و خواندنشان.عكس العمل ها متفاوت بوده،يكي فوق العاده تشويقم كرده و ديگري گفته چنگي به دل نمي زده و ...الخ.طرح را نگاه داشتم تا در آنقدر صيقلشان بدهم تا چيزي در خور بشوند.راستش اصراري هم ندارم كه نويسنده بشوم.اصرار اصلي ام اين است كه اگر داستاني از من منتشر بشود چيزي درخور باشد.البته در حال حاضر هيچ تخصصي در داستان نويسي ندارم و در كلاسهايش نيز شركت نكرده ام.جزو اهداف بلند مدت است.
***
در پا سخ به دوستاني كه مي گويند چرا از بلاگفا كوچ كردي.يك دليل را مي گويم.حضور افراد تبليغاتچي.فرض كنيد نوشته اي گذاشتيد و كسي مي ايد كامنتي اين چنين مي گذارد:
...
سلام دوست عزيز .چطوري؟خوبي؟خسته نباشي.
ميگم وبلاگت خيلي توپه ها.ميگم چهقد واسه اين وبلاگ زحمت ميکشي؟
اينو از ته ته دلم ميگم.خسته نباشي.
راستي من از وبت خيلي خوشم اومد .اگه از اين به بعد هروقت وبلاگتو به روز کردي حتما به من بگو يادت نره هاااااا.به خدا اگه از اين به بعد خبرم نکني از دستت ناراحت ميشم.
راستي اگه عشقت کشيد به وبلاگ فقيرانه منم بيا.
راستي ميگم ميخواي من لينکت کنم؟
اه بابا بيخيال .
ها اينو که بگم 100درصدد ناراحت ميشي.اگه لايق دونستي ميشه بياي به وبلاگ من و نظرتو بگي؟
آخه معلومه که يه طرا وب حرفه اي هستي.
من منتظر تو ميمونم.ميدونم که99درصد نمياي اما خيلي نامرديه که لااقل يه سر بهم نزني.
راستي کاش منم ميتونستم يه وبلاگ مث تو داشته اشم.چه اسم زيايي انتخاب کردي.
خوب ديگه مطمئنم که ديوونت کردم.ببخشيد.من هميشه اينطور پرحرفم .منو ببخشيد شرمنده.
پس منتظرتا.
پس فعلا..................
دوستدار شما:مصطفي ...
...
انگار با پتك روي سر آدم مي زنند.البته من كامنتهاي تبليغاتي را پاك كردم و اينرا از يكي از دوستان به عاريت گرفتم.ولي فكر كنم حق مطلب را ادا كرد.
***
چند روزي از سالگرد قيصر امين پور مي گذرد.نامش مرا بي درنگ به ياد اين شعرش مي اندازد.بغض غريبي دارد
...
قطار مي رود
تو مي روي
تمام ايستگاه مي رود

و من چقدر ساده ام
كه سال هاي سال
در انتظار تو
كنار اين قطار رفته ايستاده ام
و هم چنان
به نرده هاي ايستگاه رفته
تكيه زده ام
...
پ.ن: ايميلم كمي اسيب ديده،چرا و چطورش را نمي دانم.ايميل ديگري درست كردم براي همين وبلاگ و دوستاني كه از طريق همين وبلاگ مي توانيم با هم در ارتباط باشيم.آدرسش هست:

fenap2010@yahoo.com
من جواب ايميل ها را خواهم داد

Tuesday, November 2, 2010

ديوار


از كنجكاوي هايي كه زمان ديدن سريال هاي خارجي در سالهاي دور برايم پيش مي آمد،قياس بي نتيجه «ديوار» خانه هاي ايراني و «نرده» خانه هاي آنان بود.البته فقط نرده نبود،در مقياسي بزرگتر مفهوم حصار كشي بود.خاصه آنكه جمعه، شبانهنگام مي نشستي پاي تلويزيون و سريال «قصه هاي جزيره » را با شوق و شور مي ديدي،«فيليكس» و «فيليسيـــتي» و «سارا» و «گاس پايك» و... را مي ديدي كه چطور خوش و خندان به مدرسه بي هيچ حصاري در دل جنگل مي روند و مي آيند،آنوقت صبح خروس خوان به مدرسه مي رفتي ، سريع در را پشت سرت مي بستند و يك سرايدار هم مثل نكير و منكر پشت آن مي نشست تا كسي مبادا از در قفل شده فرار كند،يك از جلو نظام و بعد سر كلاس،آن وقت مي آمدي پيش خودت به قضاوت مينشستي كه چطور است كه آنان اين طور  شق و رق و شـــــاد و شنگول به مدرسه مي روند و مي آيند و كســـي بيم فرار ندارد،آن وقت ما را بدين ترتــــيب در مدرســـه نگاه مي دارند؟
عجيب آنكه اين رويه در دبيرستان هم ادامه داشت.حتي در دانشگاه هم هست،ولي آنقدر برايمان تكراري شده كه به چشممان نمي آيد.فكر كنيد كه دانشجو كه بيرق پويش فرهنگي را بلند نگاه مي دارد،بايد هر بار كه به محيط دانشگاهي مي رود از حراست عبور كند و دانشگاهها هم همگي توسط ديوار و نرده از محيط پيرامون جدا مي شوند
راستش را بخواهيد مسئله در ذهن من نه تنها پاك نشد،بلكه هر روز بر قوتش افزوده  شد.طوريكه الان گويا از خواب بسيار زمستاني اش بلند شده و باز هم روز از نو و روزي از نو.تقريبا ً هر فيلم و يا سريالي كه مي بينم،به يكي از نكاتي كه توجه مي كنم اين است كه آنها از محيط خانه و يا اداره چطور حراست مي كنند.آيا بر روي پنجره هاي خانه شان محافظ مي گذارند و سوالاتي از اين دست
بخشي از آن بي شك به سبب احساس عدم امنيت است.حتي كشورها هم زماني كه به احساس امنيت نيازمندند به وارد كردن سلاح و تجهيزات نظامي مبادرت مي ورزند و مرزها را بيشتر تقويت مي كنند.اين روزها رسم است كه هر ناهماهنگي در كشور را در دامن استبداد مي گذارند،بيراه نيست بخشي از آن هم به استبداد تاريخي اين خاك بازگردد،مي تواند فقر هم علتش باشد،و يا غيرت،و يا حرص و يا عارضه اي فرهنگي كه در فرهنگ چند هزار ساله ما باشد و موارد ديگري
چندي پيش به تكاپو افتاده بودم كه به تحقيقي چنان دست بزنم،دستكم كمي كنجكاوي ام را ارضا كنم،ببينم واقعا ً چرا ما از ديوار استفاده مي كنيم و ريشه هاي رواني و فرهنگي ديوار از كجا آب مي خورد؟يا در سطحي كلانتر بين نماهاي خانه ها و فرهنگ مردم چه ارتباطي هست؟ و...
ولي هرچقدر جست و جو كردم به پاسخي درخور دست نيافتم،كتابي مفيد در اين زمينه نيافتم،كتابي كه به بحث هايي اين چنين بنشيند.گاهي به اين فكر مي كنم كه چقدر موضوعات بكر و تازه براي تحقيق هست و ما ساده از كنارشان مي گذريم.بدم نمي آيد كه هيچ،خيلي هم مشتاقم در اين زمينه تحقيقات و مطالعه اي درخور بكنم.حيف كه رشته ام دستم را بسته.حيف
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن.:كسي كتابهايي در اين زمينه سراغ دارد؟.بررسي فرهنگ كشوري و معماري ساختمان هايش،يا موضوعاتي مشابه
پ.ن.٢:ظرف يك هفته چهار تن از دوستانم فيلتر شدند.نكته ناراحت كننده اين است كه هيچ يك سياسي نبودند،رويكرد اربابان فيلتر دقيقا ً چيست؟
پ.ن.٣:چندي پيش خانه اي را ديدم كه علاوه بر اينكه از خانه اش با ديوار بلند و نرده هاي نيزه مانند بالاي ديوار حراست مي كرد،سطح مقطه بالاي ديوارش را با خرده شيشه پوشانده بود،بببينيد صاحبخانه فكرش تا كجاها رفته !