Saturday, January 29, 2011

میراث جوجه کشی


در سال 1346،رژیم سابق که دریافته بود ملت خیال سفت بستن کـــِش تنبان را ندارند،دست به کار شد و برنامه ی ِ تنظیم خانواده را تدوین کرد و آن را به عنوان سیاست جمعیتی دولت اعلام نمود.ظرف ده سال نرخ رشد جمعیت از 3.2 به 2.6 درصد کاهش پیدا کرد*،با برپایی بساط انقلاب این برنامه به محاق فراموشی سپرده شد و بعد از پیروزی انقلاب به طور کامل از رده خارج شد و عده ای جلوگیری از رشد بی محابای جمعیت را مغایر با اصول دینی دانستند.پس از انقلاب ،طی یک حرکت احتمالا برنامه ریزی شده،وسایل و ادواتی پیشگیری از بارداری از دسترس مردم خارج شد ؛ امام راحل فرمودند که اسلام نیاز به سرباز دارد و مردم همیشه در صحنه در حمایت از رهبر فقید به کارزار آمدند و بار این کوشش را رسماً به دوش کشیدند،دیگر مانعی در کار نبود و شـــِــبه بچه قورباغه های میکروسکوپی می توانستند به مقصد برسند.طی تنها چند سال نرخ رشد جمعیت به رقم اعجاب آور 3.9 درصد رسید  و ایران رتبه نخست در زاد و ولد را در جهان بدست آورد؛ چند سال دیگر زمان نیاز بود تا انبوه محصولات تولید شده رخی نشان بدهد.

پس از رانده شدن صدام و دوستان از مرزهای این بوم در سال 67،کم کم حواس دست اندرکاران متوجه  رشد هولناک جمعیت شد و برنامه ی ِ تنظیم خانواده مجددا از نو طرح ریزی شد،این برنامه یکی از موفق ترین برنامه های کنترل جمعیت در جهان بود و طی مدت کوتاهی نرخ رشد به 1.4 درصد رسید.افسوس که دیگر دیر شده بود،کوچه ها و خیابان ها در سالهای ابتدایی دهه هفتاد منظره جالبی بودند،گویی کودکان تظاهراتی ترتیب داده اند، همه خوش و شاد و شنگول مشغول به بازی بودند.مدارس از یک شیفت به دو شیفت تغییر کاربری دادند در برخی مناطق جنوبی تر مدارسی حتی در سه و یا چهار شیفت نیز فعالیت داشتند.درست زمانی که کشورای مترقی دغدغه این را داشتند که با افزایش تعداد چند ده هزار نفری کودکان چه باید کرد،کشوری جهان سومی با پایه های سست اقتصادی و برنامه ریزی مشوش باید میلیون ها جوان را سازماندهی می کرد.

اینک محصول نامیمون آن سالها به بار نشسته و انبوه جوانان بیکار و افسرده،برداشت شده ی ِ کاشت همان زمانند.در مقام مثال،اقتصاد یک کشور را می توان به تیم فوتبال بزرگ تشبیه کرد که توانایی به کار گرفتن تعداد محدودی بازیکن را دارد،باقی باید در نیمکت ذخیره ها بنشیند.بعد از جنگ جهانی دوم که اقتصاد آلمان رشد سریعی را تجربه می کرد و به تعداد زیادی کارگر بی زبان نیاز داشت،آنرا از ترکیه وارد کرد و آنها الان خرده فرهنگی را در جـــِــرمانی تشکیل می دهند.ایران ولی روالی برعکس دارد، با پایه های لرزان اقتصادی و بگیر وببند ها و دانش عهد بوق عملا توانایی حضور در بازارهای جهانی را ندارد و اقتصاد غیر نفتی ما برای خارجه یا پسته است،یا قالی،یا خرما و برای داخله آشغال های نظیر پفک و چیپس و...

نقداً که بساط خدمت سربازی و دوران تحصیل دانشجویی،- لیسانس و فوق لیسانس - را بر پا کردند و سر جوانان اساسی گرم است،پدران کار می کنند و تخس می کنند توی گلوی جوانانی که یا در خانه مشغول درس خواندنند،یا پای گودر نشستند،یا سیگار به لب دارند و یا پای منقلند،عده ای هم ور دل ِ لب چاپ می نشینند.می توان وضعیت پدران ومادران را به پرنده هایی تشبیه کرد که برای جوجه هایشان تا آخرین لحظه غذا تهیه می کنند.
با این شرایط بیرق ِ زاد و ولد تا صد و بیست میلیون را دوباره بلند کردند،کتاب های تنظیم خانواده جدید تالیف کردند و می خواهند دوباره سودای جوجه کشی در اذهان بکارند.می گفتند قدیم ها آدم عاقل از یک سوراخ دو بار گزیده نمی شود... ؛


* آمار از کتاب "تنظیم خانواده و جمعیت "تالیف دکتر کوزه گر استخراج کردم

رشد جمعیت
یک دهم درصد... رشد مناسب
پنج دهم درصد...رشد ضعیف
نیم تا یک درصد...رشد متوسط
یک تا یک و نیم درصد... رشد سریع
یک و نیم تا دو درصد...رشد بسیار سریع
دو ونیم درصد به بالا...رشد انفجاری

Wednesday, January 26, 2011

تناقض قدرت

سربازی عراقی که صدام را در آخرین لحظات از مخفیگاهش،بازدداشت کرد و به زندان رهنمون کرد،تعریف می کند  شبی که صدام را دستگیر کردند، آسمانی صاف و ستارگانی بسیار درخشان داشت،در این هنگام صدام را می بیند که با حالتی معنوی به آسمان نگاه می کند.از او می پرسد که ایا دارد به آسمان و ستارگان نگاه می کند؟  پاسخ صدام منفی ست و ادامه می دهد که من نظاره گر خدا هستم.سرباز خشمگین شده و با اعتراض می گوید که تو خدا را چه می شناسی و تو اگر خدا پرست بودی این بلا را سر مردم نمی آوردی و ...رهبر به بند  پاسخ جالبی می دهد؛او می گوید که خدا او را دوست دارد و او انسان خوبی ست*.

در واقع پاسخی که صدام می دهد،پاسخی ست که با کیفیتی مشابه از زبان بسیاری از رهبرانی که قدرت را وداع گفتند شنیده می شود،با این تفاوت که گاه جای خدا با مفهوم ارزشی دیگر تغییر می کند.رهبرانی که از اعلی علیین به اسفل سافلین سقوط می کنند خود را در نقشی ناجی می بینند که مهیای احیای مفهوم و یا ارزشی است.یا عدالت،یا هدفی الهی، یا مردم و...شاه سابق ایران سودای زنده کردن افتخار ایرانی و تمدن گذشته دور را داشت.پس از آنکه از زین قدرت به زیر کشیده شد و روسای کشورهای اروپایی محل گربه به او نگذاشتند و دست آخر راهی ِ مصر شد،در مصر مصاحبه ای کرد و گفت که من سی و هفت سال برای این مردم و کشور زحمت کشیدم و ببینید که حالا چه بلایی سر ما آوردند.در سردر بسیاری از موسسات آموزشی در زمان قدیم این سه واژه خودنمایی می کند:خدا،شاه،میهن.شاه نیز اهدافی ارزشی برای میهن و مردم اش داشت،و گمان می کرد که قریب به چهار دهه ست که برای این برهوت جهان سومی تلاش می کند.

بر خلاف کلیشه های ماکیاولیستی،احتمال به قدرت رسیدن آدم های خوب بیشتر از دیگران است،اما آنها پس از قدرتمند شدن شروع به تغییر می کنند،افراد خوب،بنا بر رعایت گزاره های اخلاقی بیشتر محبوب می شوند؛مردم آنها را بیشتر دوست دارند و منابع کافی را برای به قدرت رساندن آنها به کار می بندند،درست خلافش کسانی که به گزاره های اخلاقی بی اعتنا هستند،به سرعت توسط مردم شناسایی و به گوشه ها رانده شده و حاشیه نشین می شوند.نباید خیال بافی های اصحاب فیلم را جدی گرفت.یافته های جدید در حوزه روانشناسی قدرت به ما نشان می دهند که بهتر ها به قدرت می رسند،بعد از به قدرت رسیدن به ناگهان نردبان را چپه می کنند و رفتارهای دیکتاور مآبانه از خود بروز می دهند،به ناگهان جاهل می شوند،قوای عقلانی شان تضعیف شده و پیرو احساسات آنی و شهوانی می شوند و دیگران را به گوشه ای می رانند،بدین گمان که آنها بر حق نیستند.شگفت انکه حتی با تقوا ترین و با اراده ترین افراد نیز در برابر قدرت چنین عکس العملی نشان می دهند.

به هر میزان که قدرت بیشتر باشد و تمرکز قدرت بیشتری صورت بگیرد،تمایل رسیدگی به قوای شهوانی بیشتر می شود و رفتارهایی که زائل کننده عقل هستند بیشتر رویت میشوند.در شرکت ها اولین کسانی که به مخ منشی ها و یا کارمندان زن می روند مدیران هستند،روسای موسسات بیشتر به برجستگی ها نظر دارند و باقی کارمندان بیشتر نظاره گر هستند.کارمندها چنانچه بخواهند وارد گود بشوند به سرعت با تیپا...هـــــــــــــِـــری. جالب است  نیرومندتر ها نمی گذارند که به نفس اماره  سختی بگذرد،در زمان قاجارها شاه سایه خدا بر روی زمین بود و هیچ نظارتی در کار نبود،فتحعلی شاه به تنهایی بیش از هزار زن داشت**،می گویند که تعدادی از آنها را نمی شناخت.ناصر الدین شاه در این زمینه کمی خوددار تر بود و تنها هفتاد زن اختیار کرد.در سفر به پاریس تعداد زیادی عکس های زنهای برهنه آورد و بین اطرافیانش پخش کرد***.می گویند که در آخرین لحظات هم نام جیران - سوگلی اش - را بر زبان داشت.شاههای سلسله پهلوی هم در این زمینه کمی به مقتضیات زمانه رعایت کردند و از مقداری فراتر نرفتند.رابطه ای مستقیم،بین قوای شهوانی،درست انچه که قوای عقلانی را ضعیف می کند و قدرتی که تمرکز یافته است.بیل کلینتون فقط برای چند لحظه بالا رفتن آدرنالین بدنش رسوای جهان شد.مملکتش دموکراتیک بود و قدرتش محدود،وگرنه رفیق ما اهل تواضع نبود.

افسانه ای در میان ایرانیان رواج دارد که می گویند قدرت باید دست اهلش بیفتد،آنکه را که به نظرشان اهل دل و با مروت است به کرسی قدرت می نشانند بعد که طرف به قدرت تکیه زد به کارهای خود می رسند و به صرف اینکه فرد خوبی را به جایگاه نشاندند،از میادین خداحافظی می کنند.بعدها که دار و دستگاه ذله شان کرد دوباره به تکاپو می افتند،بتی جدید می سازند،قیام می کنند و شورش و درست زمانی که بذر جدیدی کاشتند به کنج عزلت می روند و در زندگی روزمره غرق می شوند.به گمان من دشواری اهل تامل در این روزگار آن است که اذهان را از افراد متوجه جایگاهها کنند ودر مذمت قدرت بیشتر حرف بزنند.در پستوهای ذهن ما ایرانی ها این خیال جا خوش کرده است که قدرت را باید دست اهلش سپرد.نظام سلسله مراتبی هنوز در ذهن بسیاری از اوجب واجبات است و هنوز که هنوز است متوجه نیستند که مشکل در ذات قدرت است و نباید در فرد به این مشکل رسیدگی کرد که هرز رفتن زمان و انرژی در پی دارد.فراموش نکنیم که قبله مجسمی که حرف از برپایی حقوق بشر می زد دستور اعدام های دسته جمعی را می داد،که یا از ما هستید و یا بر ضد ما،و سزای ضد ما تلو تلو خوردن از طناب است،ولو اختلاف نظرش با ما اندک باشد.بت سازان توجه داشته باشند که هر کسی هر میزان فقید و تقی که باشد دست آخر ذات قدرت بدجوری ذاتش را دستکاری می کند و در این مورد نباید بر روان انسان ها چندان اتکا کرد

...
*برگرفته از مستند دستگیری صدام از شبکه من و تو.مستندهایش را از دست ندهید
**از کتاب "تاریخ ایران مدرن" اثر یرواندآبراهامیان
***برگرفته از کتاب "ظلم،جهل،برزخیان روی زمین"اثر محمد قائد
در نوشتن مطلب از مقاله "پارادکس قدرت" نوشته جونا لهرر سود بردم.مندرج در شماره 6 مجله مهرنامه

Saturday, January 22, 2011

در باب خــَرفهمیت


ساده ترین کار دشوار نوشتن است       «کارل پوپر»
 در دانشگاه، استادی داشتم که تمام جزوه درسی اش محدود می شد به ده یا پانزده صفحه.کل کتاب هفتصد صفحه ای را که باید سیصد صفحه اش را دستکم درس می داد،با پنج و یا شش مثال طولانی و با توضیحاتی مفصل تدریس می کرد و تمام.در امتحاناتش نیز روال تصحیح اش چنین بود،چنانچه احساس می کرد که دانشجو  مفهوم را درک کرده و قوای تحلیل دارد نمره پاسی را می داد و دانشجویان هم می دانستند که گردن کج کردن و کاسه لیسی هم برایش اهمیتی ندارد و در صورت تداوم فحش به فامیل نزدیک در پی دارد .ما اسم روشش را گذاشته بودیم «خر فهم»کردن.مفهوم مهم بود و تحلیل مسئله،می توانستی پاس می شد و نمی توانستی هم باید  چهار ماه دیگر  پشت میز یونیورسیتی کـــِز کنی. از شما چه پنهان که دست بر قضا من از تمامی دوران دانشگاهم فقط خاطرات کلاس های استاد «خــَر فهم » کــُن را در یاد سپرده ام و بالاترین نمراتم نیز در همان درس ها شد.باقی را به ضرب و زور پاس کردم و زیاد چیزی در خاطرم نمانده.میراث کوچک استاد برایم شد درسی که به من داد و میراث بزرگش شد تلاش برای ساده و روان نوشتن و توسل به مثال های سر دستی

اما دو پهلو نویسی و در انتقال مطلب ،ســُرنا را از سر گشاد زدن در ایران تاریخی دیرینه دارد و چه نویسندگانی که با استفاده از زبان مبهم و به کار گیری واژگان گنگ برای خود کیا و بیایی راه نینداختند. گویا هنوز که هنوز است گرد و خاک راه انداختن وتوسل به موضوعات کلی و پیچیده خریدار زیاد دارد و در فرهنگ این دیار،کسی را که بیشتر مبهم می نویسد بیشتر اکرام می کنند.چند دهه پیش مرحوم فردید در سخنرانی هایش،آنچنان شلوغش می کرد و پیچ و تاب می داد و عبارات منساز و ساختگی تحویل می داد که مخاطبانش انگشت به دهان می ماندند و نا فهمیدن شان را یک ریز به حساب نفهمی شان واریز می کردند.امروز که ماسک ها افتاده و اشنایی با فلسفه غرب کمی بهتر از آن روزگاران گشته،بسیاری انگشت حیرت و حسرت به دهان می گیرند که چطور درک نکردند که این سخنرانی ها و سخن پراکنی ها در حقیقت کلافی سر درگم است که برای ترساندن مخاطبین برپا شده و نیک بنگری در آن تـــــوهــــا براستی خبری نیست.

 دکتر محمد صنعتی نقل می کند که یکبار از داریوش آشوری پرسیده که شما که این طور منتقد فردید هستید،چرا آن زمان با او حشر و نشر داشتید و چیزی نمی گفتید؟استاد عزیز هم در پاسخ گفته که ما آن روزگاران  گمان می کردیم که ما چیزی نمی دانیم.

به شخصه کوشش می کنم که در نوشته ها،به سراغ موضوعات جزئی و قابل لمس بروم تا با استفاده از مثال های ساده بتوانم موضوع مدنظر را ساده تر برسانم،برایم مهم است که مخاطب در حین خواندن کمی فکر کند و اگر با من موافق نیست،دستکم دیدگاه خود را از زاویه ای دیگر بیان کند،اینکه تا چه حد در این هدف موفق بوده ام به رای مخاطب بستگی دارد.

پ.ن.1: چنانچه با متونی رو در رو شوم که سعی در گرت و خاک راه انداختن دارند با زدن دکمه قرمز گوشه صفحه کار را تمام می کنم.
پ.ن.2: برای خواندن رای داریوش آشوری نسبت به فردید می توانید به مقاله اش در کتاب "ما و مدرنیت" رجوع کنید.
پ.ن.3: قبول دارم که همه موضوعات را نمی توان ساده کرد،ولی بر این نظرم که موضوعات پیچیده را می توان ساده بیان کرد
پ.ن.4: امیدوارم همان مشکلات قدیمی را نداشته باشم و کسی به خودش نگیرد.عنوان بدین جهت است که کلمات نا متداول بیشتر در ذهن می ماند،و نه چیزی بیشتر

Wednesday, January 19, 2011

و عدالت اجرا شد


برای کشوری نظیر پاکستان،همین که چند صباحی در رسانه های جمعی حضوری نداشته باشد،نشانه خوبی ست برای برقراری امنیت و آرامش در آن خاک.چه اینکه وقتی در اخبار نامی از پاکستان میشنویم،یا یک بمب گذاری انتحاری در میان بوده است،یا تروریست ها دستگیر شده اند،یا القاعده غلطی کرده و یا طالبان در گود هستند ؛و یا دست آخر اینکه اختلافات قومی و قبیله ای در میان است.خلاصه آنکه وقتی پاکستان هست،خبر خوب نیست و وقتی خبر خوب نیست،یعنی ظلم وتجاوز و خون و اتهام و ترور و ... هست.و دستمایه این نوشته هم خبری ست که رستنگاهش پاکستان است،با این تفاوت که گویا برادران به راستی پاک ِ پاکستانی ما،این بار توانسته اند تعریفی جدید از عدالت ارائه دهند.
قضیه از این قرار بوده است که یک پسر یازده ساله از یک قبیله و با دختری از قبیله دیگر در خیابان ها دیده می شود.قبیله دختر، از نظر طبقاتی گویا بالاتر از قبیله پسر بوده اند.در این بین قبیله ی ِ دختر که آبرو و شرف خود را در مرض تهدید می دیده،بزرگان قبیله را دور هم جمع می کند تا به این وضع رسیدگی شود.پاتال ها دور یکدیگر جمع شده،رای و نظرشان را به شور می گذارند و در یک تصمیم گیری کاملا ً خردورزانه، بنا را بر این می گذارند که تعدادی از مردان بالغ و عاقل با معیار های هموهابیلیس ها،به خواهر بزرگتر پسرک در جمع و البته در حضور پدرش تجاوز کنند تا بلکه اعاده حیثیت صورت پذیرد
تصمیم تایید و اجرا می شود و در روز مقرر،مردان بالغ زحمت برقراری عدالت را بر دوش می گیرند و تکلیف تجاوز به دختر نوجوان را بر جای می آورند.قریب به هزار نفر هم شاهد این دادگاه و برقراری عدالت بوده اند و مجرم - که همانا خواهر پسرک است - همراه با ضجه و زاری به سزای اعمالش می رسد.

ناخود آگاه بعد از خواندن این خبر،بی درنگ به یاد حکایتی** از کتاب " پیامبر و دیوانه " از جبران خلیل جبران افتادم:

یک شب که ضیافتی در کاخ برپا بود،مردی آمد و خود را در برابر امیر به خاک انداخت و همه مهمانان دیدند که یکی از چشمانش بیرون آمده و از چشم خانه ی ِ خالی اش خون می ریزد.امیر از او پرسید :«چه بر سرت آمده؟».مرد در پاسخ گفت :«ای امیر،پیشه من دزدی ست،امشب برای دزدی به دکان ِ صراف رفتم،وقتی از پنجره بالا می رفتم،اشتباه کردم و داخل دکان بافنده شدم.در تاریکی روی دستگاه بافندگی افتادم و چشمم از کاسه در آمد.اکنون ای امیر،می خواهم داد مرا از مرد بافنده بگیری.»
آنگاه امیر،کـَـس در پی بافنده فرستاد و او آمد،و امیر فرمود تا چشم او از کاسه در آورند
بافنده گفت :«ای امیر،فرمانت رواست.سزاست که یکی از چشمان مرا در آورند.اما افسوس ! من به دو چشمم نیاز دارم تا دو سوی پارچه ای را که می بافم ببینم.ولی من همسایه ای دارم که پینه دوز است و او هم هر دو چشم دارد،و در کار و کسب او به هر دو چشم نیازی نیست.»

امیر کـَــس در پی پینه دوز فرستاد.پینه دوز آمد و یکی از چشمانش را در آوردند. و عدالت اجرا شد.
...
پ.ن.1: لینک خبر [کلیک]
پ.ن.2:پیامبر و دیوانه،جبران خلیل جبران،انتشارات کارنامه،بخش «جنگ»
پ.ن.3:پرسشی ذهن را می آزارد:همسایگان مرزی یک کشور،چه تاثیری در دنیای امروز،بر فرهنگ کشوری دارند؟ایا قرار گرفتن در میان عقب افتاده ترین کشور های جهان،می تواند عاملی در در جازدن این خاک باشد؟آیا قرار گرفتن در جوار کشورهای پیشرفته می تواند به پیشبرد کشوری کمک کند؟ و...

بعدن نوشت: ریحانه عزیز،سلامتی تو آرزوی دوستان است،نمی دانم از ما چه کاری ساخته ست،ولی امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشی

Saturday, January 15, 2011

مردی که نفسش را کشت


صادق هدایت در داستان کوتاه «مردی که نفسش را کشت»؛ داستان زندگی مردی معلم و آرام را تشریح می کند که سخت دلبسته طریقت عرفان است و در این راه از راهنمایی های مرشدش که خود را یک صوفی و فیلسوف جا می زند بهره می برد.تا اینکه دست آخر یک روز که به دیدن مرشد می رود، می بیند دم در خانه شیخ، مردی ایستاده و داد و قال راه انداخته و از شیخ که دخترش را به نوکری برده و حالا ناخوشش کرده، داد دارد.جوان کمی با مرد حرف می زند و راه خودش را کج می کند و می رود و کمی بعد مجددا به نزد شیخ رفته و به خانه اش راه می یابد.در خانه، شیخ جلوی او سفره ای باز می کند که در آن چند تکه نان خشک  اسباب پذیرایی ست.در زمان، سر و صدایی راه می افتد و خانم خانه پیشت پیشت کنان به دنبال گربه ای می افتد که یک کبک پخته را به دهان گرفته و میدود.شیخ گرزی برداشته و به دنبال گربه تا جانش بگیرد.جوان که شیخ را با آن یال و کوپال می بیند که به دنبال گربه راه افتاده و می دود کمی بهت زده می شود و و دستش می اید که شیخ سخت دلبسته خواهش های ناسوتی است.بدون آنکه چیزی بگوید از  شیخ خداحافظی کرده  و راهی خیابان ها می شود.در خیابان ها فکر و خیال  شیخ دست از سرش بر نمی دارد.شیخی که خدمتکار جوان خانه را ابستن می کند و کبک پخته می خورد ،در حالی که در دیده عموم به شیوه عــُمر نان خشک و پنیر کپک زده و پیاز می خورد.مرد احساس کوفتگی می کند .پا به درون کافه ای می گذارد و حسابی می گساری می کند و با زن گرجی ِ کافه سر و سری پیدا می کند ،تا اینکه سه روز بعد در روزنامه می نویسند:"آقامیرزا حسینعلی  از معلمین جدی به علت نامعلومی انتحار کرده است"؛.  
...
هر نسلی تا حدودی در حدود و کیفیات اخلاق زمانه اش دست می برد و آن را بنا به مقتضیات زمانه تغییرش می دهد.آنچیزی که صد سال پیش ارزش محسوب می شد شاید امروزه اعتبارش را از دست داده،و آن چیزی که شاید زمانی مذموم محسوب میشد می تواند امروز امری عادی تلقی شود.عکسش نیز ممکن است.امور امروزی در آینده می تواند معناهای متفاوتی داشته باشد.در تاریخ جوامع بشری کم نبوده رفتارها و هنجارهایی که از هستی ساقط شده و باز دوباره به سطح جامعه باز گشته
عده ای داد از این دارند که نسل امروز نسبت به امور اخلاقی بی اعتنا تر هستند و بی پرواتر عمل می کنند.اگر این فرض را معتبر تلقی کنیم *و جوان را به مردم تعمیم بدهیم،آیا رفتارهای متقابل شیخ و جوان می تواند تا حدودی توجیه کننده این انحطاط باشد؟آیا رفتار حاکمیت می تواند در بی اعتبار شدن بسیاری از گزاره های اخلاقی موثر باشد؟آیا با پا به میدان گزاردن زور،بسیاری از رفتارهای رندانه  فراگیر می شود؟و سوالاتی از این دست.اینکه نسل پدر و مادران با فرزندان به سختی به گفتمان برسند و بر روی تمامی اصول اخلاقی اجماع پیدا کنند دور از انتظار است،هر چند که شدنی باشد.ولی احساس من این است که ظرف این چند سال گذشته و بی اعتبار شدن بیش از پیش حاکمیت،بسیاری از کلمات و ارزش هایی که حکومت حداقل در ظاهر از آن سخن میراند بی اعتبار شدند

 .
 پ.ن.1:به شخصه نسبت به این اصراری به قضاوت و حکم دادن ندارم.اینکه باز تعریف اخلاقیات سریع صورت بگیرد تا حدودی مشکوک است
پ.ن.2: نوشته ام کمی بی پروا تر بود ولی برای جاوگیری از فیل + تر شدن مجبور شدم از آوردن مثال ها خودداری کنم،با این فرض که مخاطب خودش مثالهایی در دسترس دارد
پ.ن.3:حرفم کمی بیشتر بود،میلم بیشتر بر این است که دوستان بگویند و در ادامه گفتارهایشان باقی سخنانم را بگویم.
.

Thursday, January 13, 2011

دله ساز خانه هامان



شش و پنجاه دقیقه صبح است.گوشی ام زنگ می زند،آرلارم اش است؛ به نشانه اینکه بیدار شو برو کتابخانه.اما هوا سرد است.خیلی سرد است.حتی برای همچو منی که انواع و اقسام بلوز و شلوار و جوراب و لباس های گرم را می پوشم تا مبادا در زمستان جور رفتن به طبیب خانه بکشم هم بسیار سرد است.می روم که چای بگذارم و بساط صبحانه را آماده کنم.سر و صورت هیچ کس پیدا نیست و خانواده به زیر چند لایه پتو رفتند.هوای خانه آنقدر سرد است که چیزی نمانده بخار از دهان بیرون بزند.برق قطع شده و همه چیز از کار افتاده،از جمله پمپ شوفاژ خانه و پمب آب.نه آب،نه برق،نه گرما،بازگشت به یک قرن قبل.به کنار اکواریوم می روم که دمای آب چقدر سرد شده.کمی دیگر سرد بشود همه ماهیان می میرند و گیاهان آبی سرما می زند و زرد می شود.هم درس دارم،هم کار دارم،ولی امکان هیچی نیست.کاری از دستم بر نمی آید.با وجود بی آبی و بی برقی نقدا رفتن به زورخانه هم تعطیل است،حمام که جای خود دارد.از زور سرما دوباره به پتویم پناه می برم که حداقل کمی از گرمای تنم را در خودش دارد.می خوابم.یک ساعت دیگر ،هوا باز آنقدر سرد است که کاری نمی شود کرد.دو ساعت دیگر،سه ساعت و
...

دزدی، دیشب همزمان با اینکه همه خوابیدند،سیم های تیره برق را فله ای دزدیده و برده. و مصیبت هایش مانده برای ما.دزد که نمی توان گفت،دله دزد.بعید می دانم که این مقدار سیم ارزشی داشته باشد که به ریسکش بیرزد.درد اما از کار دزد نیست.از کوتاهی ِ عده ای ست که پایه های زندگی شهری را آنچنان سست می زنند که با هر لرزشی تق و لق شود.در کمتر کشوری از جهان سیستم برق رسانی توسط تیربرق صورت می گیرد.تصویر شهر های بزرگ جهان از تیره برق خالی ست.تیربرق ها آسیب پذیری بالایی دارند،هم در برابر باد و باران و طوفان،هم دزدی،هم فضای شهر را زشت می کنند  و هم در برابر برخورد ها آسیب پذیر است.آن کسانی هم که خانه می سازند شایسته شماتت اند.بلوکهای خانه خوب چیده نمی شود و لا به  لایش درز هایی پیداست،عایق بندی اش خوب صورت نگرفته،لوله کش های کاملا دقیق لوله کشی نکرده و دور و بر لوله ها کمی خالی ست.شوفاژخانه عایق بندی نشده،پنجره های کمتر خانه ای دو یا سه جداره است،و چون معمارها خانه ها را طراحی نمی کنند معمولا تعداد پنجره ها تناسبی با میزان نور مورد نیاز ندارد و گرمای زیادی در خانه ها هدر می رود،سقف های خانه ها  خوب عایق بندی نشده است،پنجره ساز ها شیشه ها را به بدنه کاملا کیپ نمی کنند و سوز و سرما به داخل خانه ها می اید،شومینه ها مهندسی ساز نیست و میزان گرمادهی با میزان سوخت مصرفی تناسبی ندارد،به همین جهت خیلی ها (مثل ما) شومینه را در زمستان ها می بندند که شرش از خیرش بیشتر است.قوانین تصویب می شوند ولی متولیانش از زیر اجرایش شانه خالی می کنند.مهندس ناظر با بساز و بفروش ها ســَر و ســِر دارد و همه اینها با مسئولین شهرداری..خانه ها با کمترین هزینه ها ساخته می شوند،ولی هزینه های آب و برق و سوخت اضافی اش به خریدار ها تحمیل می شود.

دیدن تصویر حرارتی خانه های ایرانی با منازل خارجی شاید بهتر چنین چیزی را نشان بدهد.در حالی که در آنجا ،در رفت حرارت از پنجره ها صورت می گیرد در اینجا تقریبا سقف وپنجره و در و دیوار همه دست در دست هم دارند و از منفذ های خانه ها حرارت به سرعت خارج می شود.مضاف بر این کمتر پیش می اید که مردم  تمایلی داشته باشند که در خانه ها شلوار و جوراب و بلوز بپوشند.تصور عامه بر این است که در زمستان هم باید نظیر تابستان در خانه شان ملبس شوند.

دله دزدی فراگیر سبب می شود که خانه ها مهندسی ساخته نشود.بنا از کارش می دزدد،معمار نیز هم،مهندس ناظر کوتاهی می کند،بساز و بفروش به فکر بساز و بنداز است،عایق بندی خانه ها جدی گرفته نمی شود،شهر های ما علاوه بر زشتی مفرط خانه هایی به شدت آسیب پذیر دارند.تصور کنید سرمای اروپا و یا امریکا برای چند هفته ای مهمان شنزار جهان سومی ما باشد،چه خواهد شد؟

احتمالا تعداد زیادی هلاک می شوند و تعداد بیشتری می چان و لوله های گاز خالی می شود و متولیانی که گیج می زنند.تصویر بهتری به ذهنم نمی رسد.
راستی اگر زلزله هائیتی،سیل استرالیا،سرمای اروپا و آمریکا اینجا بیاید چیکار می کنیم؟خوب فکرش را می کنم می بینم که کم خوش شانس نیستیم که از دانه های سفید زیاد خبری نیست
پ.ن.:خوشبختانه تا کوچ ما از این آشیانه چیزی نمانده
 .

Monday, January 10, 2011

سقوط را به یاد بسپار،پرنده ای در کار نیست


در دنیایی که قانون جنگل بر آن حکمرانی می کند و پرونده مرگ و زندگی هر زمان باز است،از جاندارانی که از لحاظ قوای ذهنی در درجات پستی هستند،راهکارهایی برای زنده ماندن سر می زند که در کنار اینکه کارآمدند،به راستی حیرت انگیزند.دوزیستان و یا مارمولک های زیادی هستند که درست زمانی که در برابر شکارچی قرار می گیرند،خود را باد می کنند تا بزرگتر از آن چیزی که هستند به نظر برسند.شکارچی که تاب و توان از پای درآوردن مورد ورم کرده یِ در برابر خود را نمی بیند؛ مسیرش را کج می کند و پــــِی روزی به جای دیگری می رود.گاه حربه دیگری به کار می رود  و جانور خودش را به مردن می زند.بسیاری از ماکیان و یا مارها و مارمولک و وزغ ها این چنین هستند و شکارگر که مردار خوار نیست کمی وارسی می کند و می رود

.
حربه ها مختص جانداران نیستند و در بین حکمرانان دوپای کره زمین نیز صدق می کنند.در غالب مواقع:داد و هوار  و گرد و خاک راه انداختن،چنان که به نتیجه نرسید به موش مــُردگی زدن و تسلیم شدن.در جنگ جهانی دوم پس از آنکه آمریکا با حمله ژاپن به «پرل هاربـــِر» وارد جنگ شد،در اواخر جنگ که دیدند شرقی ها خیال تسلیم شدن ندارند،دسته گل اوپنهایمر و دوستان را بر سر هیروشیما و ناکازاکی هوار کردند و چند صد هزار نفر را بخار کردند.امپراتور ژاپن که با یک ارزیابی کوتاه فهمیده بود چیزی نمانده که شکارچی حمله نهایی را بکند،راه حل تسلیم شدن را انتخاب کرد و خود را به مردن زد؛خیلی محترمانه به نزد مردم رفت و پشت تریبون اعلام کرد که : "اوضاع چندان به نفع ما پیش نمی رود"،به زبان مودبانه ولی صریح تر :"غلط کردیم" و به زبان لــُمپن ها:" شِکر خوردیم".آمریکا هم نیازی نداشت که هزینه های بیشتری برای جـــَــپــــِــن خرج کند،بی خیال شد و تصمیم گرفت که اسیب های وارده به خودش را بازسازی کند

هنوز بیست و چهار ساعت از سقوط هواپیما در ارومیه نگذشته است.در لیست جستجوهای یاهو رتبه سوم را بدست آورده و عده زیادی را داغدار کرده.هر چقدر هم که زور بزنند و بخواهند توجیه کنند باز تا حدودی مشخص است که حادثه معلول چه چیز بوده:طیاره از عهد بوق می پریده و قطعاتش از رده خارج شده.تحریم ها هم نمی گذارد که قطعات نو و یا هواپیماهای نو جانشین شود.امکان جا به جایی ترافیک هواپیمایی هم در حال حاضر نیست.کشور وسیع است و نیاز به طیاره های پرنده بالاست.خطوط قطاری کم است و سرعت قطارها کمتر.تلفات جاده ای زیاد است و فرهنگ رانندگی کمتر و تکنولوزی ساخت خودرو هم برای زمان چهارپایان.و این یعنی در حالا حالا ها بر همین پاشنه می چرخد.این تصور چندان هم بیراه نیست و میانگین هر ساله بیشتر از یک سقوط داشیتم و تلفات جاده ای هم هر سال با زلزله بم برابری می کند

.
http://www.mehrnews.com/mehr_media/image/2011/01/608687_orig.jpg . 


حرفی که امپراتور مرحوم نظر گفته می تواند باز هم کاربرد داشته باشد.حتی اگر این فرض سفیهانه را  وارد کنیم که همه مردم ایران ،به طور اعم از غرب و بالاخص از آمریکا بیزارند،باز هم سیاسیون بد نیست که هارت و پورت کردن شعار مرگ بر فلان و تف بر بهمان را نقدا بر در کوزه بگذارند تا ایندگان آبش را بخورند و دیالوگ برقرار کنند.یک حقیقت نگران کننده:دانش مهندسی در ایران عقب است و کشوری که چنین وضعی دارد یا بهتر است نقدا دور اسقلال را خط بکشد و یا تلفات بدهد،بعید می دانم شق ثالثی وجود داشته باشد

Saturday, January 8, 2011

تلبیس





کارخانه جوجه کشی از نوع چینی اش،اگر تا نیم قرن پیش اسباب زحمت بوده،امروز به لطف برنامه ریزی های دقیق و کارشناسی دولتی اسباب رحمت شده و دور نیست که چین،ایالات متحده را از زین قدرت به زیر بکشد و جهان قدرت جدید به چشم ببیند.نیروی کار ارزان و یا تقریبا مفت از نوع چینی اش و زیرآبی رفتن از نوع ایرانی اش سبب شده که تولیدی ها از جنس ایرانی اش ورشکسته بشوند و حالا چند سالی می شود که شلوارهای فاق کوتاه از جنس چینی اش لـــِنــگ ها را می پوشاند و بلوز و پیراهن هم تلبیس  می کنند. روال کار مشخص است؛تاجر ایرانی به چین می رود،وارد معامله می شود و جنس را با هر کیفیتی که می خواهد سفارش می دهد.شاهدان عینی می گویند که طرف چینی حتی توانایی ارائه یک جنس با بیست کیفیت متفاوت را هم دارا ست.و بعد تولید از کشور شلوغ پلوغ و رسیدن به خاک ایران  و دیدن ِ دم ِ مامور بازرسی و  خلاص.فروشگاهها پر می شود از البسه چینی و فروشنده (ترجیحا خانم ِآراسته ) ایرانی.

در اینش حرفی نیست و کمتر کسی تردیدی دارد که با تقریب خوبی تن پوش این روزها سوغات سرزمین چشم بادامی هاست.کار وقتی سخت تر می شوند که به پوشندگان ایرانی حالی کنی که ان چیزی که به نام جنس مارک دار می پوشند و تولید  خارجه ست در واقع از جنس همین های داخل بازار است.با این تفاوت که این را فرد دیگری سفارش داده است.تفاوت قیمت ها در مغازه های بالای شهر و پایین شهر چشمگیر است و در شهر های کوچک و بزرگ نیز قیمت ها بالا و پایین می شود.خریدار گران خریده حرف از کیفیت بالای جنس خریده شده می زند و ادعا دارد که اصل ِ اصل است و در صورتی که کسی دستی در کار دارد می داند که این نیز از همان سرزمین که ذکرش رفت است و واردات چی اش فرق کرده.یک منبع موثق که نمی خواست نامش فاش بشود(!) زمانی می گفت که خودش شاهد بوده که چطور فردی کفش سفارشی را به اسم «ورساچه» (ورساچی؟)اصل می خرد و هفتصد و پنجاه هزار تومان بالایش پول می دهد،در حالی که فروشنده تنها بیست هزار تومان برایش پرداخته است


اسم و رسم نه چندان شایسته ایران در عرصه جهانی و مشکلات اقتصادی مبادله کالا به ایران و تحریم کالاهای متفاوت،همکاری با شرکت ها و مارک های معروف را سخت می کند و بعید به نظر می رسد که فروشگاههای معتبر زیادی وجود داشته باشد.دوستانی که در عرصه پــــُز دادن ید طولایی دارند بد نیست نگاهی به جنس خریده شده و فردی که برایش ادا در می آوردند باشند.صادق باشیم بیش از انکه میل به پوشیدن جنس با کیفیت بالاتر در میان باشد میل به رخ کشیدن  قیمت جنس در میان است.سر خودمان را شیره نمالیم و یا دستکم ببینیم که بازی برای چه کسی می کنیم.این حنا برای خیلی ها رنگی ندارد


پ.ن.1:طولانی ترین معرفی نامه که تا به حال دیدم [کلیک

پ.ن.2:دخترکان مظلوم سرزمین من [کلیک
پ.ن.3:یک تقسیم بندی ساده از «خود» افراد.[کلیک
 

Tuesday, January 4, 2011

خدوی آسمانی


هفت ساله بودم که مدرسه برای یک هفته تعطیل شد.مسئولان امید داشتند که بارش برف قطع (و یا دستکم رقیق تر) بشود تا مدرسه را بازگشایی کنند ؛ولی ما هر روز که به مدرسه می رفتیم،نظاره گر برگه ای  بر روی در مدرسه بودیم که سرایدار  با بی سلیقگی تمام نوشته : "مدرسه امروز تعطیل است".خوش خوشان راه می افتادیم به سمت خانه و تا می توانستیم برف بازی می کردیم و ســُر می خوردیم.سی،چهل سانتی برف آمده بود و برای یک بچه هفت ساله حجم کمی نبود.بابا آن روزها به خوشحالی ما می خندید و می گفت که در زمان کودکی اش شده که از زیر برف ها دالان درست کنند و به مدرسه بروند،ولی مدرسه تعطیل نشده.حرفش را جدی نمی گرفتم.در ذهن کودکانه من،بیشترین برف همان بود که می دیدم و اصلا مگر می شد بیشتر از این برف بیاید؟چند سالی زمان نیاز بود تا با دنیای ریاضیات و آمار اشنا بشوم و دستم بیاید که در دنیای برف و کوران سی چهل سانت بیشتر به شوخی شبیه است.زمان گذشت و دیگر از برف های سی،چهل سانتی خبر نشد که هیچ؛سالی چند سانت هم کاهش داشت.
 
امسال اما راستی راستی هیچ خبری نیست.کل پاییز مختوم شد به سه الی چهار ساعت باران.میانگین بگیری می افتد روزی دو یا سه دقیقه.دیگر مه نیست که کوهها را مخفی می کند،گرد و غبار و پس ماند سوخت خودرو هاست که کوهها را بی نشان می کند.جای شالگردان زمان های نه چندان دور را ماسک گرفته،بوت ها و کفش های زمستانی رفتند تنگ تیفال،دستکش ها در سبد ها هستند و پالتو یک تفرج گرانقیمت است.خبری از برف و باران که نیست بماند، حتی آسمان هم کیپ نمی شود که امید ریزش دانه های سفیددر دلمان بکاریم.صبح ها و ظهر ها و شب ها سوز کویری می آید و صورت را می سوزاند و پوشیدن لباس زمستان را یادگاری می گذارد.
 
در نوجوانی پیش بینی می کردم چنانچه وضع بدین منوال بگذرد،در آینده با ابری شدن هوا مدارس باید تعطیل بشوند،امسال پیش بینی ام تا حدودی درست از آب در آمد.هوای با گرد و غبار ابری یک هفته ای را تعطیل کرد.اثرات قولوبال وارمینگ است دیگر.
 
بد نیست یادی هم از چشم اسفندیار دولت بکنم،در یکی از گفتگوهایی که در سال نخست روی کار آمدن دولت به راستی مردمی می کرد،در تمجید پرزیدنت گفت :"امسال به لطف روی کار آمدن دولت نهم،برف و باران بیشتر شده است "بد نیست که سوال دیگری پرسیده شود که: آیا برف و باران صفر حاصل نقمت روی کار آمدن دولت دهم است؟"؛
 
   
 
پ.ن.1: لینک فرتور های بیشتر از برف به یادماندنی ژاپن..[کلیک
پ.ن2: فانی را بخوانید.این نوشته اش عالی ست.[کلیک

Saturday, January 1, 2011

روانهای تگرگ خورده

کمتر چیزی نظیر تگرگ به نهال درخت آسیب می رساند. دانه های تگرگ چند گرمی در لایه های بالایی جو شکل می گیرند ؛در مسیر سقوط مدام شتاب گرفته تا به حد نهایی سرعت ممکن برسند.با سرعتی سرسام آور به ساقه و شاخه و شکوفه نهال برخورد می کند،شکوفه ها و شاخه های نازک تر می شکند و تنه اش زخمی می شود.خراش های پدید آمده در ساقه اما به مرور زمان از بین نمی روند .عید سال گذشته ،زمانی که به نیت دیدن درختان شکوفه کرده تفرجگاه فامیلی یکی از دوستان رفته بودم،در حین اینکه سخت نظاره گر شکوفه ها بودم از زخم های عمیقی که بر تنه درختان قابل مشاهده بود متعجب شدم،علت را که جویا شدم می گفت که در بهار سال هفتاد و سه،به ناگهان تگرگی در گرفته بوده است و این زخم های عمیق،میراث آن دوران است،زخم های کوچک آن زمان،بدل به جای دریدگی بسیار بزرگی شده بود که در مرز هایش برجستگی گوشت آلودی داشت


ضمیر ناخودآگاه انسان درست نظیر آسیب پذیری نهال درخت است که زخم ها کوچک در کودکی  آثار بزرگی در بزرگسالی بر جای می گذارد و هر شوک عاطفی و یا اشفتگی های ِسمعی و بصری ردی چنین بر روان انسان می گذارد.در کودکی زمانی که برنامه محدود کودکان به پایان رسید،یکبار ،علی رغم میل باطنی و از زور حوصله ی ِ سر رفته، به پای یکی از سریال هایی نشسته ام که موضوعی تاریخی داشت. صحنه ای چنین بود :جادوگری که در میدان شهر معرکه گرفته بود توسط سواری نظامی به یکباره سرش قطع شد و جلوی پایش افتاد،تن جادوگر اما مدام این طرف و آن  طرف می رفت تا اینکه در نهایت در خاک غلتید.این منظره چنان در حافظه من حک شده که گویی نقشی بر ستگی آرام گرفته و گذر زمان از کیفیت آن نکاسته و برای مدتها روان من را می ازرد؛و این تنها مورد نیست و موارد متعددی در خاطراتم از فیلم هایی دارم که ترسناک بودند و من در کودکی مشاهده کرده بودم و شبهای متوالی خواب از چشمانم رفته بود.

اعتراض من از این جهت است که چند سالی ست که من منتظر هستم که سیمای وطنی در پخش برنامه ها و یا سریال هایش،کنج صفحه علائمی بگذارد و مشخص کند که این برنامه ای که در حال پخش است مختص چه رده ای از سن هاست؛کودک و یا نوجوان و یا بزرگسال .و یا دستکم پیش از پخش سریال ها هشدارهایی به خانواده ها بدهد که سریال و یا فیلمی که نشان داده می شود آیا به درد بازه سنی کودک و یا نوجوان حاضر می خورد یا نه.برای رسانه ای که داعیه اصلاح و تربیت دارد  این حداقلی از مقدار توقع است.از شبکه های ماهواره ای چندان توقعی نمی توان داشت،بسیاری از این شبکه ها بیشتر در آمد اقتصادی را نشانه رفتند تا ارتقای فرهنگی را.

جدای از این بسیاری از پدر و مادرها نیز شایسته شماتتند که به این درجه نازل از آگاهی نرسیده اند که کودکی که عهده دار تربیت اش هستند را به تماشای چه چیزی تشویق می کنند. توقع می رود حداقل پدر و مادر ها در این زمانه آگاهی بیشتری داشته باشند، آن هم درست زمانی که فضاحت و ناکارآمدی نظام اموزشی را می بینند .جایی از زبان مادری می شنیدم از اینکه فرزندش تماشاچی پر و پا قرص فارسی وان است ابراز خرسندی می کرد

ضمیرناخودآگاه هر کودک نهالی ست که به مرور زمان تناور می شود.کسی الزاما آن را همانگونه که می خواهد نمی تواند شکل بدهد.این کودک است که تصمیم می گیرد بنا به دیده های روزانه در خانواده و اجتماع و رسانه ها آن را شکل بدهد.به هر میزان که داده های اجتماعی و تربیتی  بهتر باشند کودک فعلی و فرد اینده عنصر موثرتر و بهتری در جامعه خواهد بود.

روانشناس و روانکاو نیستم و مطالعه ام در این زمینه محدود بوده است.اما حدس می زنم که مشاهده تعداد زیادی از سریال ها و کارتون های غمگین و مایوسانه در زمان کودکی،نسل فعلی را برای افسرده شدن به شدت مستعد کرده است.جدای از اینکه شرایطی که در جامعه حکمفرماست نسل ما نیز مستعد افسرده شدن هستیم.سیل بلاگ های مایوسانه ای را که در این مدت خواندم گواه می گیرم.اینکه نسل فعلی در آینده در چه احوالاتی باشند را زمان مشخص خواهد کرد