Wednesday, December 29, 2010

لطف ملوکانه


صبح ها که از روبه روی اکواریوم رد می شوم،ماهیانی که شب تا صبح را بدون غذا سر کرده و گرسنه اند ؛و از طرفی دستشان آمده که لقمه را باید از دست چه کسی بگیرند،تمام مسیری را که من در طول اکواریوم طی می کنم،آنها از درون آب همراهم می ایند.گاهی که شیطنتم گل می کند این مسیر را چند بار رفت و برگشت می روم و می آیم و آن گرسنه خیکان مدام این مسیر را همراه من می آیند و بر می گردند تا دستکم اگر غذایی از لطف ملوکانه من به دهانشان رسید زود تر قاپ بزنند و بخورند.لطفش اینجاست که خواسته یا ناخواسته احساس قدرتی دست می دهد و تا حدودی هم جنونش ارضا میشود.البته خوشبختانه آنقدر ساده نیستم که این دست و پا جنباندن را دال بر محبوبیت خویش بدانم.آنها دغدغه سیر بودن دارند و هر دستی که فراز آب برسد را می بوسند.زمانی هم که سیر شدند می روند به سراغ لانه و قلمروی خویش،در این زمان هر چقدر بالا و پایین بروی و خودت را به در و دیوار بزنی فایده ای ندارد و شکم که پر شد دیگر همه چیز را فراموش می کنند و نگاهی عاقل اندر سفیه می اندازند و خلاص.
اینرا از آن جهت می گویم که اربابان قدرت در پی ارضای جنون خویش،گوشه چشمی هم به جمعیت روان و دوان به سوی خویش داشته باشند که چه وضعیتی دارند و ناظران در دور نشسته،دویدن زیردستان در پی کسب توشه و یا فعالیت کاسه لیسان را مدلول محبوبیت نپندارند.شکم خالی هر دستی را که غذا بر روی آب بریزد را می بوسند.دم جنباندن ماهی نه از بهر محبوبیت، که برای جور کردن آذوقه است.گویا در این برهوت، خیک خالی زودتر از آنچیزی که گمان می رود مغز را از کار میاندازد
پ.ن: این پست کاسنی را بخوانید و بخندید![کلیک

Sunday, December 26, 2010

آداب گفتمان


 یکی از المانهای شناسایی کشورهای جهان سوم،نظاره این پدیده ست که طرفین  حاضر در یک گفتمان سیاسی ،اجتماعی،فرهنگی،فلسفی و... حاضر نیستند به حرف فرد و یا افراد مقابل گوش سپارند و بیش از اینکه دلبسته پیش بردن آرام و مستدل گفتار خویش باشند،سعی در حذف فکری و یا فیزیکی طرف مقابل دارند.برای برقراری متانت گفتاری در این کشور هفتاد میلیونی چه باید کرد؟بی تردید فراگیر شدنش رویابافی ست؛ولی در بین قشر امروزی و یا تحصیل کرده چطور؟می توانم لینک مباحثات نوشتاری فراوانی را در وبلاگستان برایتان قرار بدهم که یک اختلاف سلیقه ساده؛چطور چطور پای رکیک ترین الفاظ را به میان کشیده است.آیا هماهنگی اجباری که در جامعه بالاجبار هست،یکی از دلایل رسوب چنین رویه ایست؟ 

Wednesday, December 22, 2010

زبلی ایرانی

صفی ده متری ست و پس از اینکه چند نفر دیگر سوار تاکسی می شوند و می روند،دیگر جلوی من کسی نمانده و عنوان پر افتخار نفر نخست صف نصیب من شده.همگی خوشتیپ و ارایش کرده اند و سنگینی نگاهشان خبر از غور در بحر تفکر دارد.ولی از خوش شانسی،دیگر از تاکسی و ون خبری نیست و مسافرانِ منتظر هستند که به انتهای صف اضافه می شوند.طول صف زیاد شده و آرامش پیش از طوفان را حس می کنم .می توانم حدس بزنم که پایه های رفتارهای متمدنانه ایرانی با این صف دراز سست شده و عن قریب است که با ورود یک ون،نظم صف بشکند.در همین اثنا ون سبز رنگ، از دور رخی نشان می دهد و نزدیک می شود.هوار "دانشگاه" راننده که بلند می شود؛ ناخودآگاه جمعی بر خود آگاه فردی غلبه می کند و جمعیت تا پیش از این متمدن؛مانند رمه گــاوسپندی به سوی در خودرو حمله ور می شوند.؛با این حال غمی نیست که من نفر اولم.دز جنتلمنی خونم بالا می زند و اجازه می دهم دختر خانمی که پشت من ایستاده  نخست برود.بی تشکر می رود و دختر پشت سر او  به تبعیت از او و بعد پسر دیگر و انقدر ادامه پیدا می کند تا اینکه ون پر می شود .خانم دیگری به من می گوید :"آقا میشه بیاید این طرف؟" می آیم این طرف و او هم در کنار راننده ون می نشیند و می روند !؛
احساس بی عرضگی به من دست داده و تعدادی که نتوانستند سوار بشوند دور هم ایستادند.پسری را می بینم که او هم، هم مسیر من است و در حین اینکه سیگار می کشد از دور نظاره گر رفتار گله وار است.هم دردیم و به من می گوید که : "دانشجو ها رو نگاه کن"کمی در کنارش می ایستم  و حرفهای روزمره می زنیم.از حذف یارانه ها و مشکلات مردم. مجددا به صف می روم تا ون بعدی بیاید.ولی او همان دور ایستاده و سیگار می کشد.ون دیگری می اید و من نفر نهم هستم.همه سوار می شوند و نوبت سوار شدن من که می شود می آید و سیگارش را خاموش می کند و از  راننده می پرسد "دانشگاه؟" و می رود که سوار بشود.سرش تنها ده سانتیمتر با سر من فاصله دارد.به اعتراض می گویم:
ـ آقا
کمی نگاهش می کنم و او خودش را به کوچه علی چپ زده
ـ اِ آقا نوبت شماست؟
این را در حالی می گوید که به زور دارد من را به عقب می راند تا سوار بشود
ـ نه آقا سوار شو برو،نوبت خودته
 
ـ بیا سوار شو،بیا،بیا
ـ نه آقا،سوار شو برو،ماشین هست با بعدی میام من

Saturday, December 18, 2010

مهجوریت یا فضاحت


هلنــــد،کشوری در حال غرق شدن است.بخشی از آن، خصلت ذاتی این کشور است که تا حدودی سطح خاکش پایین تر از سطح آب دریاست؛و بخش دیگر آن ماحصل گرمایش کره زمین توسط نسل بشر است.بالا رفتن دمای کره زمین،آب شدن کوههای یخی موجود در قطبین را سبب می شود و حرکت و ذوب شدن یخچال های طبیعی را دامن می زند.سطح آب دریا ها بالا تر می آید و طوفان های طبیعی بیشتر می شود.بارش باران افزایش قابل ملاحظه ای می یابد و درصد رطوبت اوج می گیرد.مسئولین هلندی دست به کار شدند و تعداد زیادی از بزرگترین پروژه های تاریخ بشری را کلید می زنند.کمتر از یکصد سال پیش آنها طولانی ترین سد جهان با طول سی کیلومتر را ساختند و حالا سد های جدیدتر و مدرن تری ساختند که با طبیعت و اقتصاد محلی همخوانی بیشتری دارد.مازاد بر این، آن ها توانستند با پس راندن آب ها،بیش از صد هزار هکتار زمین بسیار مرغوب برای کشاورزی را پدید بیاورند و علاوه بر ایجاد تعداد زیادی فرصت شغلی،گردش پولی و اقتصادی بیش از یک میلیارد دلار را که حاصل کاشت و صادرات گل است را نیز برای کشور به ارمغان بیاورند.مثال بارز چیره شدن عقل بشری بر طبیعت.


امادر این گربه خوابیده...

 با بالاتر رفتن دمای کره زمین،میزان بارش درست در کشورهایی بالا می رود که میزان بارش سالانه باران زیادی دارند و به همان نسبت میزان بارش در کشورهای خشک و نیمه خشک کمتر می شود.دور نیست روز و روزگاری که زمستانها برایمان سخت بودند و باید برخی روزها چکمه می پوشیدیم و به زحمت مسیر برف را در حیاط ها پاک می کردیم،امروزه اما چنین تصاویری خاطره اند و در طی نود روز پاییز حتی چند ساعت هم باران نداشتیم.این یعنی اینکه این اقلیم هر روز خشک تر و سرمایش سوزناک تر از پیش می شود.افزون بر اینها رابطه مردم هم با خاک خوب نیست.برای مثال جاده چالوس که روزگاری جزو ده جاده زیبای جهان بود،امروزه لبریز شده از کثافت و آشغال،دور تا دور رودخانه را زباله پر کرده و ویلاهای ناهماهنگ با طبیعت توی ذوق می زند.معماری ویلاها هیچ هماهنگی و زیبایی ای ندارد و از هیچ نظم و الگوی خاصی تبعیت نمی کند.در سه استان شمالی کشور وضع بدتر است.هر سال بخش زیادی از اراضی کشاورزی و جنگل ها مصروف ساختمان سازی می شود.ولی بدین دلیل که هیچ برنامه مدونی برای ساخت و ساز وجود ندارد،دورنمای شهر ها غالبا نه تنها زشت،بلکه زننده اند.فعالیت های مفید اقتصادی بدل به دلالی می شوند و این یعنی یک گام به عقب.علاوه بر اینکه زیست بوم ایران به طور اعم و شمال به طور اخص در حال نابودی ست،تعدادی از جانوران بومی منقرض و یا در لیست جانوران رو به انقراض قرار گرفته اند.تفریح ایرانی با تمرکز بیش از نیمی از ثروت ملی در پایتخت،ماحصل اش شده ترافیک های منزجر کننده،فعالیت های غیر مفید و ویرانی طبیعت و زیست بوم ها،تلف شدن سرمایه انسانی،از بین رفتن ثروت ملی و...اگر گذرتان به مرزهای شمالی ایران با آذربایجان بیفتد،احتمالا یکی از دردناک ترین صحنه های عمرتان را خواهید دید.در حالی که جنگل های آنسوی مرز تراکم بسیار بالایی دارند،جنگل های این سو قابل قیاس نیستند و یکی در میان بینشان خالی ست.از بین رفتن جنگل های دیگر ایران نظیر گلستان به خاطر آتش سوزی و آلودگی و بی آبی را هم باید اضافه کرد.


سوال این جاست.ما در کجای کاریم؟در آن سوی جهان با تکیه بر خرد بشری از موقعیتی که می رود تا باعث نابودی انسانها بشود ،شرایطی چنان می سازد و در این خاک محض تفریح و با بی برنامگی و یا میل ویرانگری،یکی از زیباترین اقلیم های جهان را نابود می کنند.وضعیت اسف بار استان های جنوبی که نیاز به گفتن ندارد.اینها به علت دوری از پایتخت کمتر در چشم مردم هستند و ارتباط ها جز با اخبار وطنی نیست.

آنجا کار را بدل به تفریحشان می کنند و صفر سازندگی می کنند،اینجا از آفرینش صفر می سازند.غرض قیاس بهترین های آنها با بدترین های خودمان نیست.چنین قیاسی اشکارا غیر منصفانست.این چیزی نیست که کسی بخواهد روشن کند و یا کسی کتمان کند.سال گذشته در سفری چند صد کیلومتری توجه من به حاشیه های جاده ها بود که علاوه بر اینکه هیچ گونه سازندگی قابل مشاهده نبود ویرانی بود که روان آدمی را سایش می داد.می گویند که نخستین راه حل هر مسئله ای روشن تر شدن صورت مسئله ست.وقتی صورت مسئله نا روشن باشد توقع یافتن پاسخ منتفی ست.ایمان بیاوریم که میل به ویرانی و خودخواهی در ناخودآگاه تاریخی این ما مردم،بیش از سازندگی ست.وقتی  که برایمان چنین مسئله ای روشن شد درست از آن زمان کوشش برای یافتن راه حل آغاز می شود.اما تا زمانی که سوداگران پندار،وهم ایرانی برتر از هر کس می فروشند و ایرانی جماعت خود را نقطه ثقل تاریخ و تمدن بشری می داند،گمان نمی کنم یارای رهایی از این دور باطل را داشته باشیم.
پ.ن.1:به این پست از هم سر بزنید [کلیک
پ.ن.2:جرقه نوشتن این پست هم از خواندن نوشته ای بود که لینک کردم.جانمایه نوشته در بخش نخست،مستندی بود در مورد هلند که از شبکه [من و تو 2] دیده بودم.
.

Wednesday, December 15, 2010

برای این روزها

 صدای گوشخراش و دستمزد میلیونی مداحان به نام،علاوه بر اینکه پیام آور ناله و فغان برای پیروان راستین حکومت است،صدای خمناله پنهان رسم و هنجاری اجتماعی ست که اگر نگوییم در حال پاک شدن از صفحه روزگار ست ،به یقین می توانیم حکم به ابدال و تغییر فرم دادن آن بدهیم.تعداد فراوان تکیه های کوچک که چای و شربت و شیرکاکائو و حلوا و... را به مسافران گذری میدهند،پسران جوانی که در این سرمای انسان ستیز استخوان سوز صدای ضبط را تا نهایتش بالا می برند و شیشه های خودرو را پایین می کشند تا دیگران هم بهره ای از نوحه شان ببرند،پسرانی که در دسته های عاشورایی چشم و نظری هم به گوشه خیابانها دارند،دخترانی که با تیپهای آنچنانی نظاره گر دسته جات هستند و  مسائل حاشیه ای دیگر از این دست ابداعاتی هستند که در این سالها به چشم می آیند

جزو دسته افرادی نیستم که بیرق تقدیس گذشته را بلند می کنند و با هر تغییر کوچکی ناله «واویلا ،واویلا»  سر می دهند.تغییر و حرکت جزو امکانات یک جامعه پویا و در حال حرکت است و اینکه بسیاری از آداب و رسوم تغییر کنند را نباید با بدبینی نگاه کرد.نگرانی من اما در جای دیگری ست.
هر چیزی و هر کسی که مقتضیات زمانه اش را درک نکند و خودش را در قامت الگویی جدید تر،با زبانی به روزتر و قابل فهم تر عرصه نکند،محکوم به فنا شدن و نابود شدن در زیر چرخ های تاریخ است.این الزاما بدان معنا نیست که ان رسم ناپسند یا ناکارآمد است؛بلکه بیشتر بدان معناست که نیازهای زمانه جدید همخوانی ندارد و جامعه نیز رسمی را که بدان احتیاج ندارد با خویشتن حمل نمی کند.در مواردی چنان،عقلای و پیشقراوالان دست به کار شده و طرحی در کار می اندازند و به روزش می کنند.چنانچه چنین اتفاقی نیفتد توده بار سنگین انرا تحمل کرده و در نهایت درست زمانی که طاقتش طاق شد در طرح جدید به احتمال زیاد ناکارآمد پی ریزی اش می کند

به گمان من آن چیزی که این روزها در حال اتفاق افتادن است شبیه شــِمایی بود که ذکر کردم.برای بسیاری از جوانان حتی معتقد امروزی،سینه زدن و یا بیرق چند سر بلند کردن و یا زنجیزر زنی ،اگر بی معنا نباشد حداقل در مظان تردید است.امروز نسل فعلی به دنبال شعار دادن و آرمانگرایی نیستند و سی سالی می شود که حرف هایی چنان کمتر خریدار دارد و اعتبارش را نزد اکثریت از دست داده؛و نه فقط در ایران و بلکه در مقیاسی جهانی *.امروز دیگر بیشتر به دنبال دلیل  و منطق و چرایی کنش ها هستند تا اینکه به دنبال شور و آرمان بروند.

به گمان من روندی که در این چند ساله شکل گرفته ظرف چند سال آینده نیز ادامه خواهد داشت. نخست بدین دلیل که علما و پیشروان تغییر دست بالا را ندارند و در حاشیه هستند و نمی توانند طرح هایشان را به جامعه ابلاغ کنند در و مرحله بعد فشار حکومت است که از چنین رفتارهایی برای زنده بودن  وزنده نشان دادن خود و پیروانش استفاده می کند.به هر حال باید صبر کرد و دید ظرف چند سال آینده چه تغییراتی حادث می شود.

پ.ن.1:دو کلـــوم حرف حساب.به وبلاگ فندق بروید.[کلیک]؛]
پ.ن.2:خواندن پست خانم الی جرقه نوشتن این پست شد.قصد نداشتم در این مورد چیزی بنویسم که گفتنی ها را همه گفته اند[کلیک
غرض این است که در کل این کره خاکی چنین رویه ای بود*

Saturday, December 11, 2010

خصوصن حریمی

ـ آقا شما متاهلی؟

این را صاحب سوپر مارکت از من می پرسد؛درست زمانی که دنبال  بیسکویت مادر در لا به لای قفسه ها می گردم.کمی با تعجب نگاهش می کنم.از اینکه به ناگهان چنین سوالی پرسیده خنده ام گرفته.حیرت می کنم که چطور شده که بی هوا این سوال را از من می پرسد،در حالی که حتی نام مرا نمی داند.کمی مکث می کنم و می گویم
 
ـ خیر
 
میراث وبلاگ نویسی و نوشتن در ضمیرناخودآگاهم رخنه کرده؛ گاهی به جای نه می گویم خیر
 
ـ گفتم لابد بچه داری که این طور دنبال بیسکویت مادر می گردی
ـ چرا ازدواج نمی کنی؟
 
در مانده ام که چه بگویم؟ از اینکه بخواهم روی هوا حرف بزنم و یا دروغ بگویم بیزارم.اما اینجا نه او حق چنین پرسشی دارد و  هم اینکه غالبا در پاسخ به مسائلی که به حریم خصوصی ام ربط پیدا می کند ساکت می شوم.کمی مکث می کنم و شانه هایم را بالا می اندازم
ـ ...؛
 
 ول کن نیست.آنقدر هم مخلصانه می پرسد که دلم نمی اید رک و راست به او بگویم که به این قبیل سوالات پاسخ نمی دهم.باز هم ادامه می دهد  

ـ کارت چیه؟
رشتت چی بوده؟
و...؛

 
سریع حساب می کنم و می زنم از مغازه بیرون.یادم می افتد این نخستین باری نیست که چنین اتفاقی برایم افتاده است.نظیر چنین پرسش و پاسخ های ناخوشایندی به کرات برایم اتفاق افتاده.درست از جانب کسانی که شناخت دقیقی از من ندارند.چه اینکه کسانی که من را می شناسند خبر دارند که در کجا وارد حریم خصوصی من می شوند و حدشان را رعایت می کنند.همین چند روز پیش هم که برای خرید خودکار به فروشگاه لوازم تحریر ای رفتم که مادر یکی از دوستان اسبق پشت دخلش می نشست،نظیر چنین گفت و شنودی تکرار شده بود
***
 
به گمان من فرهنگ ما مرز حریم خصوصی را مشخص نکرده است.شاید عام ترین دلایل اش این باشد که هنوز فرهنگ مسلطی بر کشور پدید نیامده است و رفتارها و کنش های افراد در جامعه محصول التقاطی خرده فرهنگ های متنوع است.درست زمانی که وبلاگ خانمی را می خواندم که با نام و عکس خودش حتی در مورد عشقبازی اش نوشته بود،وبلاگ دیگری را خواندم که با نام مجازی از وقایع ساده روزمره اش نوشته بود.ببینید تفاوت تا کجاست.
 
نقل است که از آمریکاییان دو سوال را نباید پرسید،یکی میزان در امد و دیگری مذهب شان.زمانی مصاحبه بازیکنان خارجی که در لیگ ایران بودند را دنبال می کردم تا وجوه تفاوت های فرهنگ را بهتر بفهمم.جدای از رانندگیِ ایرانی که شهره آفاق است و همانا دلهره همگی بود،از اینکه حریم خصوصی شان رعایت نمی شود همگی دل آزرده بودند.از اینکه هر کسی به سرعت میزان حقوق شان را می پرسد،کجا زندگی می کنند،نامزد دارند و چگونه با او اشنا شده اند  و خصوصی ترین احوالات زندگی شان را.به هر حال باید پذیرفت که در بسیاری از زمینه های فرهنگ ما کار نشده است و تکلیف مردم به راستی روشن نیست.در چنین مواردی به نظر می رسد که ساده ترین کار صبر پیشه کردن و رفتاری توام با تساهل و تسامح است و امید بستن به درایت طرفین تا به مرور زمان دیواره های حریم خصوصی شان را بهتر درک کنند.

 
تصور کنید که یک فرد بیگانه به ایران بیاید و بخواهیم او را با فرهنگ ایرانی آشنا کنیم،در مورد اینکه چطور می تواند حریم خصوصی افراد را شناسایی کند به او چه می توانیم بگوییم؟  

Monday, December 6, 2010

کدام نیوز؟


حاصل  سالها نشستن و نظاره گر بودن اخبار نیرنگستان حکومت،پاییدن ساختاری یکسان از گفته هاست که تنها در اعداد و ارقام اش تغییر حاصل می شود.این یکی نیز لابد از سوغات های قرار گرفتن در جغرافیای حساس و تاریخی ست که از بد حادثه هر روز ما را با تعداد کشته شدگانشان پذیرایی می کنند.
اخبار:
دژخیمان رژیم صهیونیستی امروز چند تن از مردمان مظلوم فلسطینی را به شهادت رساندند
طی عملیاتی انتحاری چند سرباز رژیم غاصب اسرائیل به هلاکت رسیدند
در پی انفجار بمبی در پاکستان بیش از چند صد نفر کشته شدند
در یک عملیات تروریستی در عراق بیش از چند ده نفر کشته شدند.هنوز هیچ کسی مسئولیت عملیات را بر عهده نگرفته است
نیروهای ناتو در افغانستان ،به اشتباه تعدادی از غیر نظامیان را به کشتن دادند
 و بعد محض خالی نبودن عریضه گفتاری از رهبر نظام  و بعد از او گفته های از پرزیدنت نیرنگستان و معاون بر حق او .کمی هم وعده هایی که به در و دهات ها داده می شود و دست آخر نشان دادن رذیله ای که در استیکبار جهانی اتفاق افتاده که می تواند از کتک خوردن یک سیاه پوست توسط نیروهای پلیس تا اعلام ورشکستگی غولهای اقتصادی نظیر جنرال موتورز باشد.چیز دیگری به خاطرم نمی رسد.
...
جایی می خواندم که پیش از برگزاری المپیک 2008 در چین،رسانه های بصری این کشور به تکاپو افتاده بودند که به هر ضرب و زوری که شده با سرعتی استثنایی فرهنگ مردم را بالاتر ببرند.هر چه بود؛المپیک عرصه ای ست که در آن غول اقتصادی جهان باید رخی به همتایان کاپیتالیست اش نشان می داد و عرض اندامی می کرد که در زمینه های فرهنگ و اقتصاد چه گام های بلندی بر داشته است.ماحصل اش رسیده بود به برنامه هایی آموزشی که از ابتدایی ترین مسائل تا مطالب غامض فرهنگی را به سرراست ترین حالت ممکن برای مردم بازگو می کردند،بلکه سر سوزن فرهنگ عمومی به پستوهای ضمیر ناخودآگاهشان تزریق بشود.از اینکه نباید با شلوار پارچه ای چکمه پوشید تا اینکه در برابر مهمانان خارجی چگونه باید رفتار کرد.نیت گرچه عافیت طلبی برای حکومت  این کشور بود،ولی فرهنگش نیز عایدی فراوانی داشت و بعد از المپیک،در عرصه فرهنگ،چین به واقع یک پله بالاتر رفت
بحث در اینجاست که اربابان رسانه در این خاک در قیاس با آن کشور،از این ابزار نیرومند چگونه استفاده کرده و می کنند؟در کشورهای پیشرفته تر ،رسانه ها اقل در ظاهر کوشش می کنند که خود را بی طرف نشان بدهند.در رسانه های فارسی زبان شاید بی بی سی در این زمینه پیشتاز باشد و رسانه های وطنی در انتهای قافله جا خوش کرده اند.وقتی رسانه ای با مخاطب میلیونی،در اخبار از تمام تکنیک های مغلطه و یا سفسطه بهره می برد،جدای از اینکه مردم را به غلط می اندازد و پنداری واهی به خورد آنها می دهد،در بلند مدت در فرهنگ عامه مردم راههای مغلطه و به اشتباه اندیشیدن را آموزش می دهد.حاصل این می شود که گفتارها پایه و اساس فکری ندارند و مراودات بی حاصل.محصول سالها اخبار یک طرفه و یک جانبه شنیدن و تحلیل های حق به جانب،شده پایه و اساس فکر مردمی که در تحلیل پیش پا افتاده ترین مسائل به حاشیه می روند و به راستی در تجزیه اخبار و حوادث ذهنی ناکار آمد دارند.
...



مجری اخباری که با شادی،از ناتوانی آتش نشانان آمریکایی و استرالیایی در مهار آتش چند ده هزار هکتاری سخن میگوید،وقتی که آنها با استفاده از تعداد زیادی بالگرد و هواپیما مشغول به کارند و توجهی به جنگل گلستان ندارند که با گالن های آب باید خاموش بشود ! 
پ.ن 1:این سایت خوبی برای امارهای هر لحظه جهان است.[کلیک
پ.ن.2:وبلاگ خوبی ست محض تفنن.[کلیک]

Thursday, December 2, 2010

منم شهلا


شهلا جاهد اعدام شد،دیروز صبح.جان دادن هر موجودی و نه فقط انسانها،به هر گونه ای دردناک است.مرگ است و نیستی ؛و در آغوش کشیدن نیستی،وقتی لبالب میل هستی داری اندوهناک است.حتی اگر جان سپاری تو،سبب تسکین عده ای دیگر بشود.
بازار نوشته هایی که اعدام شهلا جاهد را در کانون  توجه قرار داده بودند این روزها  گرم بود.گفتنی ها را گفتند و من فقط به جستارهایی فکری ِ پراکنده ای که این روزها ذهنم را مشغول کرده بودند می پردازم.
یک : دلم برای شهلا سوخت.نه فقط به این دلیل که طناب دار دور گردنش بود و در اخرین لحظات باید با شکسته گردنی، با مرگ دست و پنجه نرم می کرد،بلکه بدین سبب که هشت سال ازگار در کانون توجه بود و پرسش،جنایت و فلاکت او شده بود محملی برای پول ستاندن مجله هایی که اتش بیار معرکه بودند،قضات بی عرضه ای که تکلیفش را مشخص نکردند و قریب به سی بار قاضی پرونده را تغییر دادند.هشت سال در هر عکسش کارش گریستن بود،او سالها پیش اعدام شده بود.مرده ای بود که دار را به انتظار نشسته بود.
دو : دلم بیش از همه برای لاله سحر خیزان سوخت.در خانه،در خواب،در انتظار بچه هایش،مرگ بر سرش هوار شد.آن لحظاتی که پشت سر هم ،بیست و هفت بار تنش پذیرای دشنه بود،به چه چیزی فکر می کرد؟به بچه هایش؟به زندگی اش که رنگ می باخت؟به شوهر خائن اش و یا قاتل عاشقی که با خون صفیر عشق می کشید؟
سه : به قانونی فکر می کنم که شل بودن بند تنبان را جایز می شمارد و وهم تقسیم عادلانه عشق می فروشد.قانونی که به عدالت ناصرها امیدوار است.
چهار : به بچه هایشان فکر می کنم.شهلا با دشنه مادرشان را کشت و با تیر غیب،دوکودک اش را.سایه این حادثه کل زندگی شان را تحت شعاع قرار خواهد داد.
پنج : به پدر و مادر لاله.
شش: به اعدام ،آیا با خون می توان خون را شست؟این تعداد اعدام،آیا در کاهش جرم تاثیری داشته و یا هیزم آتش خشونت در جامعه شده؟
هفت : به وبلاگ نویسانی که از شهلا جاهد قهرمان ساختند.اگر او قهرمان بوده،لابد همسر اول غاصبی بوده که عشقش را از او ربوده بوده.به مردم قهرمان سازی فکر می کنم که از جنایت کاران نیز می توانند اسطوره ای بسازند.سفاهت و احساساتشان چه ملغمه ای می سازد.
هشت : به رژیمی فکر می کنم که چطور می تواند از هر کسی قهرمانی بسازد و هر قهرمانی را به اسفل سافلین بکشاند.
نه:به ناصر محمد خانی و ناصرهای دیگر
ده:به عشق که چه خونها که به نام و نیت اش ریخته نشده است.به اینکه می تواند برای ما هم پیش بیاید،هر کدام از ما می توانیم در قامت یکی از آنها باشیم،ناصر محمد خانی،شهلا جاهد و یا لاله سحرخیزان
یازده و دوازده و ...
...
به خیلی چیزها فکر می کنم.

Tuesday, November 30, 2010

ما هم را نمی فهمیم رفیق

پیش از هر چیز،خواندن این دو متن،اینجا و اینجا،مهم تر از نوشته ی ِ من است

***


چندی پیش نوشته های فردی را می خواندم که در طرد ازدواج و رابطه بلند مدت دو تن در این دوره و زمانه نوشته بود.گام به گام و قدم به قدم.البته در استدلال هایی که مطرح کرده بود خواسته و یا ناخواسته مغلطه هایی را  نیز به پیش کشیده بود.لب لباب استدلالهایش این بود :
 ازدواج ها برای سرپوش نهادن عرفی و اجتماعی برای برقراری رابطه جنسی است و امروزه روز با پیش آمدن زندگی مدرن و تساهل و تسامحی که از مختصات آن است؛دیگر نیازی به چنین چیزی نیست.خاصه آنکه بخش بزرگی ازعمر خود را باید وقف زندگی با تنها یک نفر کنی و عطای تنوع طلبی را به لقایش ببخشی.
در مورد تولید مثل و بچه داری مضمون نوشته هایش این بود که: نهادهای مدرن امروزی به کمکمان می ایند،می توان انها را به موسسات سپرد،و یا آنها در اختیار زوجینی گذاشت که فرزند ندارند و یا میل به اینکه خودشان باردار بشوند نیست و... استدلالهایی چند از این دست.
چیزی که این نوشته را برای من جالب ساخته،دیدگاه وی نیست،بلکه توجه به این نکته است که رسیدن به اجماع بین دو یا چند نفر در جامعه، گاهی مواقع به راستی غیر ممکن است و در صورت گشوده شدن در گفتمان هم نمی توان توقع داشت که طرفین به اجماعی همگرا برسند.
او از زاویه دید خودش نگاه می کند،برای او ازدواج چیزی جز مشروع ساختن شل و سفت شدن بند تنبان نیست،تا حدودی حق هم دارد،بخش زیادی از ازدواج های صورت گرفته هم چنین است.اما درصد زیادی دیگری نیز هست که فرد نیازهای عمیق عاطفی دارد و بیش تر به دنبال گوش شنوایی ست برای گفتن و شنفتن و تعاملات عاطفی و انسانی.درصد زیادی از بچه دار شدن ها شاید از هیچ دلیلی تبعیت نکند،بخشی ممکن است خودخواهی پدر و یا مادر باشد،ولی بی گمان درصد بالایی از آن – که البته قابل چشم پوشی نیست – میل به پرورش وجودی انسانی ست .آن وقت کسی که عواطف انسانی اش به گونه دیگری قالب ریزی شده و تربیت یافته،با فرد اولی که ذکرش رفت چطور می تواند در اجتماع و یا گفتمان به فهم متقابل برسند ؟ وقتی که دو نفر از دریچه های متفاوتی به دنیا و روابط انسانی می نگرند،آیا می توان توقع داشته باشیم بی آنکه هر دو از یک زاویه بنگرند به فهم یکدیگر نائل شوند؟
به نظر من بخش زیادی از رفتارهای ما  که در قامت استدلال های عقلانی مطرح می شوند، ریشه در عواطف و احساسات روانی ما دارند و تصور اینکه بخواهیم با مطرح ساختن استدلالهای ذهنی روان دیگری را تغییر دهیم نباید چندان جدی گرفته بشود.
می دانم که در فضای وبلاگستان میلی قوی هست که از طرف افراد خوش نیت هم مطرح میشود و بر این فرض استوار است که می توان با برقراری گفتمان به اجماع رسید.به گمان من این فرض بیشتر به وهم شبیه است تا چیزی که بتوان بدان جامه عمل پوشاند.بهتر آن است که تمرین صبر بکنیم و وجود دیگری را با میل و یا اکراه بپذیریم تا اینکه به این خیال دامن بزنیم که با گشوده شدن در گفتمان میتوانیم به نتیجه ای واحد رسید.حتی اگر با استدلالهای عقلانی بتوانیم یکدیگر را متقاعد کنیم تضمینی وجود ندارد که ما و یا فرد مقابل تمایلی به تغییر در دیدگاههای خویش داشته باشد
______________________________________________________________
پ.ن.1:اینکه دو جنس مخالف بخواهند به نتیجه ای واحد برسند دیگر شکی دو برابر دارد.ساز و کار ذهنی دو جنس چندان شبیه به هم نیست
پ.ن.2:این بحث را در انسان شناسی به گونه دیگری نیز مطرح می کنند و آن قیاس جوامع  و فرهنگ های مختلف و قیاس بین آنهاست که بحث را پیچیده تر هم می کند،مخاطب من در اینجا دوستان اهل وب هستند
پ.ن.3:چنین چیزی به معنای قطع مراودات فکری و کلامی نیست،بلکه به معنای تغییر دادن توقعی ست که از مراوداتمان داریم
پ.ن.4:تنه نوشته کمی قدیمی بود.بنا به مختصات اینجا بازنویسی اش کردم


Saturday, November 27, 2010

مرده متحرک


این سطح از کرختی و بی حوصلگی همه گیر را هیچ وقت به یاد نمی آورم.گویی همه نفرین شدگانیم.لایه ای افسردگی پنهان همه گیر،اعتقادات ویران شده،اعصاب متزلزل،رخوت فراگیر.هیچ یک کاری مثبت نمی کنیم.مردگانی هستیم که راه می رویم.دیگر حتی اندوهگین هم نیستیم.پارسال و سالهای دیگر این شانس را داشتیم که غم و اندوه را احساس کنیم.این پیام بدی نبود،در پناهش می توانستیم زنده بودنمان را به یاد اوریم.به اینکه چیز و یا چیزهایی کم است.ولی در این پاییز،در این پاییزی که حتی از باد و باران هم خبری نیست و برگان در بالای شاخه ها،خشک شده بر زمین نمی افتند...

چه بلایی دارد سرمان می آید.
متلاشی شدن اعصابم را احساس می کنم.
مغزم فقط کمی حساسیت دارد،
نمود بارز احساسات نیمه جان...

Wednesday, November 24, 2010

تاملات بصری


وقتی گوشی هایمان را در دست گرفته و فیلم می گیریم، دقیقاً به دنبال چه چیزی هستیم؟از ثبت تصویر گرفته شده لذت می بریم؟برای خودمان حیثیت می خریم؟اوقاتمان را پر می کنیم؟...
حادثه میدان کاج می تواند تلنگری باشد که یک پله عمیق تر بنگریم که چرا بازار بلوتوث های خصوصی و اجتماعی تا این حد گرم است.طوری که بسیاری حاضرند بایستند و نظاره گر باشند و گامی به پیش نگذارند.در حالی که نگاهداری بسیاری از این تصاویر در کشورهای پیشرفته جرم محسوب می شود به راحتی و در غالب موارد بی آگاهی بین مردم می چرخد.وقتش نرسیده که به چرایی سر زدن چنین اعمالی عمیق تر بنگریم؟                                                                                                                                                    
***
دو
آیا سفاهت مرز بردار است؟دیشب فرتور  را دیدم.آنقدر خندیدم که اشک در چشمانم جمع شده بود.این میل شدید «اسلامیزه» کردن بسیاری از تفکرات و یا ساخته های بشری که غالبا ٌ ریشه در غرب دارد از کجا نشئت می گیرد.؟ به شخصه با این که بیایند و لباس ، اندیشه، و هر چیز دیگری  از نوع اسلامی بسازند و یا بیافرینند  مشکلی ندارم،ولی اینکه بخواهند با دستکاری در چیز هایی که ریشه در غرب دارند ،این خیال را بپرورانند که بدان هویت اسلامی ببخشند،حاصل پدیده ای مضحک می شود که نمونه اش را در فرتور  می توان دید     ______________________________________________________________ 
پ.ن.1: اصل خبر را اینجا می توانید بخوانید    پ.ن 2: پست جدید را به علت دوست نداشتن نوشته پیشین زود تر گذاشتم.     پ.ن.3:من فرتور را از وبلاگ کاسنی برداشتم.   پ.ن.4:فرتور بخش نخست اثر محمود نظری بود

Monday, November 22, 2010

آقای سیب،خانم گلابی

فرض کنیدکه یک روز صبح بیدار می شوید و می بینید که ده  کیلو به وزنتان اضافه شده و تمامی آن به صورت لایه های چربی های موضعی پیرامون شکمتان را فرا گرفته،چه حالتی به شما دست می دهد؟

احتمالا ً شوکه می شوید.ولی طنز ماجرا این جاست که انباشت لحظه به لحظه این بافت های چربی را نادیده می گیریم و معمولا با بالا رفتن سن،به گردش بیشتر عقربه ترازو ها بی تفاوت می مانیم تا روزی که ناگهان کسی به ما می گوید که:چقدر چاق شدی،یا شکمت بزرگ شده و یا زمانی که می بینیم که کما فی سابق نای راه رفتن نداریم و یک پیاده روی ساده چطور ما را از نفس می اندازد و مواردی از این دست.

برای من اما دیشب این تلنگر زده شد

غالبا ً شب ها دوش می گیرم.تابستان ها روزی یکبار و در پاییز و زمستان دو روز یکبار دیر تر نمی شود.روالش هم از نظم یکسانی تبعیت می کند و پنج تا ده دقیقه بیشتر نمی شود.به نظرم حمام یکی از بزرگترین تفریحاتی ست که هر فردی در این روزگار می تواند داشته باشد.هم ذهنت باز می شود و هم احساس مطبوع پاکیزگی را می توانی برای مدتی داشته باشی.پیشتر ها زمانش طولانی تر بود،حتی تا یک ساعت.ولی وقتی شنیدم که در چند شهر جنوبی آب ندارند که بنوشند احساس هم دردی ام غلبه کرد و دیگر زمان سنجی کردم و از چند دقیقه فراتر نرفت و همین شد عادتم.به همین دلیل ایستاده دوش را می گیرم و تمام.دیشب اما فرق داشت.پس از مدتها زیر دوش نشسته بودم که دیدم کمی چاق تر شدم.خوشبینانه  نیم تا یک کیلو.و بعد آن جمله ای که بالای متن چند سال پیش یکی از دوستان سابق برایم گفت در ذهنم نقش بست.که یعنی اگر دیر بجنبی سی و چند ساله ای با ده کیلو اضافه وزن.و بعد چه مصیبتی برای لاغر شدن و اتلاف هزینه ها و اتلاف وقت نازنین و اعصاب و روان و... که دیدم دستی دستی باید دستی بجنبانم.

نشستم به محاسبات که چرا در عین اینکه رژیم غذایی ام تغییر نکرده اضافه وزن پیدا کردم و بعد دیدم طی این چند ماهه دوستانی که همراه و هم نفسم برای پیاده روی های بسیار طولانی بودند،هر یک به گوشه ای رفتند و گرم حل و فصل گرفتاری های خویش و چند ماهی می شود که از آن دست پیاده روی های ده کیلومتری نکردم.و بعد به این فکر کردم که چطور همه چیز مانند چاقی ناگهان خفتت را می چسبد.سعی می کنی با نادیده گرفتن شان،وانمود کنی حل شده اند ولی خودت می دانی که دیر نیست که همان مشکل نادیده انگاشته شده زندگی ات را تباه کند.ذره ذره،گام به گام،قدم به قدم خرده سنگی که با اشاره دست می توانستی به گوشه ای بیفکنی،بدل می شود به سنگ بزرگ و یا حتی صخره ای که کمتر بنی بشری تاب کنار راندنش را دارد.

و بعد یادم به این جمله از چارلز وونه گات افتاد که :

آری،رسم روزگار چنین است

و این جمله چقدر دردناک است.

پ.ن. 1: اگر چند متن اخیر شتابزده به نظر می رسیدند حاصل در کافی نت نوشته شدن بودند،سخت مگیرید،نگیرید نه ها ! مگیرید
پ.ن.2: محاسبه کردم.دقیقا حذف همان پیاده روی ها سبب شد که در عرض چند ماه نیم تا یک کیلو به وزنم اضافه شود.ببینید پیاده روی چقدر تاثیر دارد.بدون پیاده روی سالی تا دو کیلو چاق می شوید و در عرض  ده سال بیست کیلو که به نظرم کمی زیاد است.
پ.ن.3: مشکلم با چاقی از نوع بصری اش نیست.این حس است که چیزی را که نیاز نداری داری حمل می کنی.انگار یک کیسه برنج یک کیلویی دارم حمل می کنم.این چنین حسی دارم
پ.ن.4ک در چاقی مفرط،مرد ها هیکلی شبیه به سیب و زنان هیکلی شبیه به گلابی پیدا می کنند.تیتر برگرفته از همین تصویر است

Thursday, November 18, 2010

انسان،با سرنوشت بخار





در میان جانداران،شاید حشرات بیشترین کشتار را در جنگ های میان خود بر جای می گذارند.یک جنگ میان کندویی بین زنبور های وحشی مهاجم و زنبور های عسل، تا حدود بیست و یا سی هزار تلفات بر جای می گذارد.اما در میان جانداران بزرگتر و مخصوصا  ً جاندارانی که وزن هایی با مقیاس کیلوگرم دارند،بسیار به ندرت پیش می آید که جنگ و یا شکار آنها از تعداد انگشتان یک دست بیشتر بشود.در این میان اما انسان یک استثناست.
در زمانهایی که اجتماعات انسانی تازه شکل گرفته بود،تعداد کشته های بین قبیله ای کمتر از صد نفر بود.با گسترش و به وجود آمد شهر ها این تعداد به صد ها نفر رسید،بعد ها در جنگ های قرون وسطی این عدد به هزار ها رسید و شمارش تعداد کشته شدگان سخت تر شد.ولی با ساخته شدن تیر بار ها دیگر شمارش افاقه نمی کرد و نفرات بدل به آمار شد.از آن پس برای شمارش تعداد کشته شدگان به امارهای تقریبی متوسل شدند. نقطه اوج این درگیری ها جنگ های جهانی اول و دوم بود.درست زمانی که گمان نمی رفت جنگ های خانمان برانداز گریبان گیر کشور ها شود دو جنگ جهانی رخ نشان داد.تعداد کشته شدگان دو جنگ از کل کشته شدگان تاریخ تمدن بشری بیشتر بودند و به پنجاه میلیون نفر می رسید.حتی تصورش هم دشوار است برای انسان هایی که برای پیکار با یکدیگر دست به شمشیر می بردند و سابقه جنگ های صد ساله رقم می زدند،پس از تنها دویست سال که در تاریخ تکامل به پلک بر هم زدنی بی شباهت نیست به جایی رسیدند که با یک بمب ،بمب اتمی که بر بالای سر هیروشیما منفجر شد  قریب به صد و پنجاه هزار تن جان باختند.نکته جالب تر نوع کشتارهای حاصل از جنگ بود.غالبا ً از وحشی گری های یاغیان در زمان دور حیرت می کنیم،ولی قیاس بین این کشتار عظیم با آنها به شوخی مضحکی شبیه است.در انفجار بمب اتمی،در حرارت سیصد میلیون درجه،انسان یکسر بخار می شود و از آن مطلقا ً چیزی بر جای نمی ماند.

قیاس از این مقدمه بلند بیان یک حیرت بزرگ  است.مدتهاست که وقتی به این موضوع و حجم تلفات جنگ فکر می کنم حیرت می کنم.وقتی که آمریکا دو بمب اتمی را بر سر هیروشیما و ناکازاکی هوار کرد،امپراتور ژاپن خیلی محترمانه برای مردم کشورش گفت که : اوضاع چندان به نفع ما پیش نمی رود .به زبان بی زبانی بیان کرد که اگر ادامه بدهیم زیر تلفات این جنگ نفله می شویم.شک دارم که اگر آنها هم بمب اتمی داشتند چنین حرفی می زدند.اولین کشوری که بعد از آمریکا به بمب اتمی دست یافت روسیه بود و در حال حاضر بیش از بیست هزار بمب اتمی در جهان وجود دارد.شاید همه ما خیلی خوشبینانه از اینکه دیگر جنگی بزرگ در نمی گیرد خیالمان راحت است،ولی دانستن اش بد نیست که ابزار لازم برای این کار را داریم و تنها باید به شعور بشر اکتفا کرد. اینکه پایان کار همه مان حاصل یک جنگ تمام عیار باشد چندان دور از ذهن هم نیست.هر چند که من به شعور بشری ایمان دارم

پ.ن.: فرتور پایین تصویر هیرو شیما را پس از انفجار بمب نشان می دهد.بعد ها تصاویر هوایی از عمق فاجعه پرده برداشت
پ.ن.2: کمی اطلاعات بیشتر در مورد بمب اتمی.اینجا کلیک کنید
پ.ن.3: این عکس هم تا حدودی گویاست




Sunday, November 14, 2010

مادر است ديگر


جمعه است.سرم درد مي كند.زياد هم درد مي كند.آنقدر درد مي كند كه خواب شبانهنگامي ام را دو بار بر هم زند.يكبار حول و حوش ساعت پنج و ديگري هم نه صبح.سابقه نداشته كه از شدت سر درد بيدار بشوم.انگار دو سوزن تيز در پشت سرم فرو بردند و انتهايش به پشت چشمانم رسيده كه اين طور سر و چشمانم با هم درد مي كند و تير مي كشد.با بي حالي تمام تخت را به سمت روشويي ترك مي كنم و دستم را ميگيرم زير آب سرد تا حسابي يخ كند و بعد بگذارم پشت چشمانم.دردم كمي تسكين مي يابد ولي در حد همان كمي مي ماند .در زمان هاي سر و چشم درد، ايمانم به قرص و دارو را از دست مي دهم.مدام اين ايده در سرم مي چرخد كه بايد با رفتارهاي عاطفي تيمارش كرد و چاره هاي شيميايي درد بعدي را سبب مي شوند.
تا ظهر بر همين منوال مي گذرد.ناهار را مي خورم و مي پيچم به اتاق و سرم را در ميان بالش فشار مي دهم.خوب است ، ولي كافي نيست.مادرم با چايي وارد اتاق مي شود.عادت هميشگي اين است كه بعد از ناهار همه دور هم كمي مي نشينيم تا چاي (و گاهي نباتي) را بنوشيم و بعد هر كس به كار خود برسد.ولي اين سر درد روال را برهم زده.به او مي گويم :“مامان دستت رو بذار رو ي سر من.سرم درد مي كنه“،هميشه پاسخ اش مثبت است و جالب اينكه سر روي پا گذاشتن و دست روي چشم نهادن چاره كار است.اين بار ولي اين طور نيست.به طعنه و شوخي مي گويد :“پاشو خودت رو لوس نكن“.در جواب مي گويم :“بي انصاف اين همه دست راستت درد كرده من ماساژ دادم حالا يه بار هم يه دستي به سر ما بذاري چي ميشه؟“ تيرم به سنگ مي خورد.منت گذاشتن هميشه هم جواب نمي دهد.به طعنه مي گويد“ پس كي تو رو اينقدري كرده؟اين همه بشور و تميزش كن و شير و غذاش بده ...حالا اگه كاري هم كردي وظيفت بوده!“.مي خندد و مي رود.من هم خنده ام گرفته.راست مي گويد.وقتي فكرش را مي كنم كه بزرگ كردن يك بچه چه مكافاتي دارد و بيشترش هم بر روي دوش مادر است مي بينم كه حق هم دارد.خاصه آن كه نمي داني محبتي كه تو كردي را او هم در زمان پيري و فرتوتي باز مي گرداند.مهر فرزند جاده اي يكطرفه ست كه تضميني براي رفت و برگشتي شدن اش نيست.عبارت عصاي پيري سالهاي زيادي ست كه در موزه جا خوش كرده.
به هر حال مادر بي منت محبت اش را مي كند.اينكه چرا و چنين مي كند شايد با سه كلمه بتوان شرحش داد،مادر است ديگر...
***
در اين روزگار وبلاگ خواني يكي از نكاتي كه مدنظر داشتم خواندن متنهاي زنان وبلاگنويس بوده و قياس نوشته هاي پيش و بعد از مادر
شدن است.قياس تجربي به من نشان داده كه متنهاي «مادرنويس» تفاوت هاي فاحشي با هم جنس هاي غير مادر دارد.اين گونه موارد نوشته ها كمي صبورانه تر،واژگان كمي ملايم تر و احساسات كمي لطيف ترند.احساسات ديگر تند و تيز نيستند،آرام تر بيان مي شوند.گويي برداشت يك مادر از احساس با انگاره هاي پيش از آن تفاوت دارد.اينكه چه تفاوتهاي دقيقي دارد كار من نيست و حد من شايد پي بردن به همين تفاوت باشد.



ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن:اين دو متن را دوست داشتم.اين نوشته كاسني و اين نوشته خانم شين.
پ.ن. ٢: پست پيشين نظر خودم را هم جلب نكرد ! از دوستان بابت وقت نهادن و خواندن سپاس ! 
پ.ن.٣: چند سال پيش متني در مورد مادر نوشته بودم.تلاشي بي حاصلي بود.من به كاربرد واژگان براي رساندن مفاهيم احساسي شكاكم 

Friday, November 12, 2010

حرص حراست


حراست از قلمرو درغالب جانداران وجود دارد،و از استثناها كه صرفنظر كنيم در تمامي موارد جنس نر اين كار را بر عهده مي گيرد.در خرس ها و ببر ها  و فيل ها و پلنگ ها و...جنس نر به كمك بوي خود و يا فضولات دفع شده و يا نشانه گذاري بر روي درخت ها به باقي نرهاي درشت جثه هشدار مي دهد كه در صورت عبور از اين مرز بايد جنگ و دعوايي را به جان بخري.بر روي نر هاي درشت جثه تاكيد مي كنم.زيرا چنانچه نرهاي كوچك تر و يا ماده ها كه خطري براي قلمرو ندارند از مرزها عبور كنند،جنس نر كه مي داند خطر چنداني متوجه خود و قلمرو اش نيست تنها به غرش و يا تهديد كوچكي اكتفا مي كند،اما به هر ميزان كه نر درشت جثه تر و خطرناك تر باشد،عكس العمل جاندار هيستريك تر و خونبار تر است.در ميان انسانها نيز چنين چيزي قابل مشاهده ست،فقط رنگ و بوي انساني گرفته.اگر عاشقي ببيند براي معشوق اش عاشق جدي ديگري پا پيش نهاده سر به بيابان مي گذارد،ويرانه مي شود.اين مسئله را شايد بتوان اين گونه تشريح كرد كه هر جا كه حس تملك بيشتر ريشه دوانيده،حرص حراست از آن به ميزان قابل توجهي بيشتر مي شود.حالا در برخي مسائل چنين حس تملك مشروع و مورد پذيرش است و در برخي نقاط ديگر اين طور نيست.زمان و اتفاقات جاري در آن حد و حدودش را تعيين مي كند.بسياري از قوانين ساري و جاري در طبيعت را مي توان به مسائل علوم انساني نيز تعميم داد.به قوانين جامعه و رابطه مردم و حكومت و...
اتفاقات سال قبل نشان داد كه نرٍ  منظورٍ نظر تا چه حد از نيروي ديگري به هراس افتاده كه اين طور پنجه هايش را خونين مي كند.در قلمروي هاي پيشرفته تر اين دو چنان در يك ديگر تنيده مي شوند كه قابل تفكيك نيستند.ولي به هر ميزان كه وي  بيشتر در فكر حراست از قلمرو اش باشد بيشتر از جنب و جوش رهاي ديگر به هراس مي افتد.نر مذكور ما حتي  به نيروهاي كوچك تر و ماده ها هم رحم نمي كنند.در برابرش چه بايد كرد؟آيا او پير شده و بايد جايش را به ديگري بدهد؟زمان قضاوت خواهد كرد

_______________________________________
 پ.ن:نقاشي اثر آيدين آغداشلو،خاطرات انهدام

Monday, November 8, 2010

زیستن با روانهایی متلاشی شده

فرو رفتن یک سوزن به بدن سبب می شود تا شبکه رشته های عصبی فعال شده و پیام درد را به مغز برسانند.فرو رفتن سوزن دوم،پروسه ای چنین را برای بار دیگر باعث می شود.ولی زمانی که تعداد سوزن های فرو رفته به صدها برابر افزایش یافت،شبکه عصبی آنچنان متلاشی می شود که از انتقال پیام هایی هر چند ساده در می ماند.تصویری که استیون اسپیلبرگ در فیلم قابل ستایش « نجات سرباز رایان» به پیش می کشد به راستی حقیقت دارد.سربازان در اثر برخورد گلوله آنچنان شبکه عصبی شان متلاشی شده که حتی زمانی که دست قطع شده خود را به مدد دست دیگر و به امید درمان حمل می کنند ذره ای احساس درد نمی کنند.

در مقام مثال چنین چیزی را به جامعه روان متلاشی شده امروز ما می توان تعمیم داد.مشکلات و سختی ها آنچنان روان های ما را بی حس کرده و احساس همدردی ما را در خاک غلتانده که درد های کوچک و بزرگ را احساس نمی کنیم.آنچه که این روزها مدام از آن یاد و نوشته می شود و در خون غلتیدن جوانی را بر آسفالت خیابان ،در حالی که تعداد زیادی از مردم و نیروهای پلیس شاهد هستند فریاد می زند،در حقیقت همین بی حسی و بی جانی را به رخ می کشد.

بی پولی،بیکاری،احساس عدم امنیت،سرکوب و استبداد و دروغ و ریا،جوانان سر خورده و پناه برده به قرص و اعتیاد،افسردگی همه گیر،جامعه مجرد بیکار و درمانده،تحریم های بین المللی و گوشه گیر شدن کشور در عرصه جهانی،بیم روزافزون جنگ خانمان برانداز و... مشکلاتی از این دست آنچنان ما را آزرده و بی حس کرده که حاضریم در خیابان بایستیم و جان دادن کسی را نظاره گر باشیم،بی آنکه گامی در جهت نجات دادن وی برداریم.نه مردم به عنوان بافتی سنتی دست به کار شدند و جلو رفتن و نه پلیس به عنوان نهادی مدرن که وظیفه اش مقابله با چنین مسائلی ست کاری کرد.

سکوت تلخی حاکم بوده و تعدادی به فیلم گرفتن اکتفا کردند.کسی فکر نکرد به جوانی که 45 دقیقه مایوسانه سر بالا آورد و کمک خواست و جوابی دریافت نکرد.در آن لحظات آخر،چه یاسی را با تمام وجود احساس کرد؟


پ.ن:این چند روز دسترسی ام به اینترنت محدود شده،کمتر سر می زنم