Saturday, October 30, 2010

قلم همچو خواهش و نمايش


پيش دانشگاهي يك دوره افسردگي را پشت سر گذاشتم.گمان مي كنم دو دوره افسردگي را در زندگي از سر گذرانده ام.اولي در پيش دانشگاهي بود و نمايان ترين ارثيه اش دو تار موي سپيد بود.دومي در بيست و يك سالگي بود و ارثيه اي صد برابر داشت.افسردگي اول به مرور افزايش مي يافت.هر چه به كنكور نزديك تر مي شدم حادتر مي شد.احساس خفگي مي كردم.براي اولين بار در زندگي ام احساس مي كردم  ممكن است بدون اينكه كسي گلويت را بفشارد خفه شوي و جان بدهي.در ابان و آذر به محض خانه رسيدن درس را آغاز مي كردم.تا روزي هفت ساعت هم مي خواندم.ولي اين روال رو به كاهش نهاد تا اينكه در طول عيد نوروز تنها دوازده ساعت خواندم و در نهايت كار به جايي كشيد كه اواخر ارديبهشت ماه كتابها را بوسيدم كلا ً كنار نهادم .ديدنشان خاك در چشمانم مي كرد،چشم اسفنديار شادي هايم شده بود.
***
در تمام اين چهل و هشت روزي كه به نيت درس خواندن به اتاق مي رفتم، غالبا ًدو فعل از من سر مي زد،يكي خواندن كتابهايي غير درسي بود.كمي صادق هدايت و بيشتر جلال آل احمد.ديگر و مهم تر طراحي بود.چند مداد شمعي مشكي رنگ و مداد و حجم زيادي كاغذ هاي كاهي كه قرار بود چركنويس هايم باشند، بزرگترين ثروتي بود كه در اختيار داشتم.خانواده هيچ خبر نداشتند پسر كه به نام درس خواندن به اتاق مي رود چه كار مي كند.گاهي هم مانند مجانين سكوت پيشه مي كردم و مدتهاي مديد به در و ديوار نگاه مي كردم.نمي دانستم در كار كردن و كشيدن با مداد سياه چه چيزي بود كه من را اين طور تسكين مي داد.مُسكـــِن الام و دردهاي ناشناخته ام بود.نه كتابهاي رواني و نه كلاسهاي خوددرماني كه به اصرار برادرم اواخر مي رفتم هيچ كدام تاثيري در من نداشت.تنها اين يكي بود كه آرامم مي كرد.ولي افسوس بزرگم اين بود كه در طراحي چيره دست نبودم.تنها آموزشي كه داشتم گفتارهاي آموزشي نيمه جويده اي بود كه از دوران راهنمايي به ياد داشتم.در دوران دبيرستان،مشاور آموزشي به هر كسي پيشنهاد مي داد در چه رشته اي تحصيل كند.با نخ نما فرمولي؛هر كسي رياضي اش خوب بود مي رفت رياضي،هر كسي كه زيست شناسي اش خوب بود به تجربي و به گفته خودشان ،هنرستانو كار و دانش و علوم انساني در انتظار كودن ها بود.سهم من رياضي فيزيك بود و اين يعني پشت پا زدن به قلم.ميگويند كه قرار گرفتن در وضعيت “مظلوميت تاريخي “ حربه ايست كه ايرانيان  ناخودآگاه براي رهايي جستن از تيغ تيز انتقاد بدان پناه مي برند،زيرا در اين حالت دلسوزي عايدت مي شود و كاملا َ محق هستي و اين امتياز را هم براي خودت خريدي كه از گزند انتقاد گزنده منتقد رها باشي *.نمي دانم ناظر خارجي خواهد گفت كه دارم خودم را در وضعيت آسيب پذيري قرار مي دهم و يا اينكه حق با من است،ولي بر اين باورم كه در آن دوران نياز شديدي به راهنمايي متوليان آموزشي داشتم ( داشتيم ) تا نشانمان بدهند كه در چه راهي و مسيري بايد گام بردارم(برداريم).چه حالا كه اب رفته به جوي بازنمي گردد و بايد انگشت حسرت بر دهان گيريم.
حالا كه سالهايي قابل اعتنا از آن دوران مي گذرد،گاهي به اين فكر مي كنم كه مسير را اشتباهي آمده ام.در راهنمايي نيك مي دانستم كه در چه چيزهايي سر سوزن ذوقي دارم،رياضي و مشتقاتش،خطاطي،و طراحي ان هم فقط با مداد سياه .باقي در الويت هاي بعدي قرار مي گرفتند.دور رياضي را كه به دليل سيستم آموزشي پوسيده يكسر خط كشيدم،من از رياضيات مفهوم سازي اش را دوست داشتم و نه فرمول هايش،عكس چيزي كه ارائه مي شود.آخرين خطي كه با قلم نوشتم مربوط به راهنمايي بود و بعد از زندگي ام كناري نهاده شد.اميد دارم كه بعد از سي سالگي و كمي فارغ شدن از مشكلات تحميلي بتوانم ادامه دهم.اما طراحي با مداد سياه ... بعيد مي دانم كه ديگر بتوانم  اين يكي را به جايي برسانم.چند باري كتابهاي كمك آموزشي و راهنما خريده ام تا خود تمرين كنم،اما هر بار شروع نكرده ناتمام رهايش كرده ام.در نزديكانم نيز كسي را ندارم كه در اين راه خبره باشد و مهم تر اينكه راضي به راهنمايي بي قيد و شرط باشد.

نبودش را زماني بيشتر حس مي كنم كه در زمانهاي بي حوصلگي،گاهي قلم و مداد به دست مي گيرم تا چيزي بكشم،من توانايي اش را ندارم كه بتوان با كلمات مرهمي بر زخم هاي بگذارم،بايد دستم بر روي كاغذ كاهي بجنبد و ردي از خود بگذارد،اما هر بار كه به نيت مرهم نهادن بر زخمي دست به قلم مي برم،كهنه زخمي دهان باز مي كند.دستانم از وادي طراحي دور شده اند.

*كتاب “ظلم،جهل،برزخيان روي زمين“ نوشته محمد قائد.فصل “سه روزي كه ايران را همچنان تكان مي دهند“
پ.ن:خواندن اين خاطره - نوشته مي تواند به نشان دادن فضاحت سيستم اموزشي مان كمك كند.
پ.ن.٢: تيتر اشاره دارد به كتاب “جهان همچون خواهش و نمايش “ از آرتور شوپنهاور.سال گذشته با نام “جهان همچون اراده و تصوير “ چاپ شد.
پ.ن.٣:احمد رضا احمدي بستري شده.اميدوارم كه اتفاقي برايش نيفتد

Tuesday, October 26, 2010

بچه هاي كوه تاراك


نمي دانم از سياست هاي ديكته شده حكومت در سالهاي دور بر «صدا و سيما » بود و يا جو حاكم بر سازندگان انيمشن در آن سالها در سيطره كامل اين سبك انيمشن ها و كارتون ها چنين اجباري را تحميل مي كرد،نمي دانم.اما يك آرزو را خوب مي دانم كه ديدن يك كارتون ملايم و شاد در آن روزگاران بر دل ما ماند.نقش اول هاي كارتونها، همه غرق در فلاكت و بدبختي بودند،طوري اين روال برايمان عادي شده بود كه باور نمي كرديم در كارتوني بتوانيم پدر و مادر كودكي را در كنارش ببينيم.يا پدرش مرده بود و مادر و يا هر دو،يا اگر هم اين دو بودند روال به گونه اي به پيش مي رفت كه جان يكي يا هر دو در ميانه راه گرفته مي شد.
«پرين» كه در بي خانماني همتا نداشت و ما بي خانماني را با پرين شناختيم،«حنا» دختر مزرعه كه از شروع تا پايان كارتون فقط مي توانستي غم و غصه او را بخوري و با او احساس هم دردي كني،«كوزت» كه بينوايي يگانه بود و دختران «تنارديه» در همان عالم كودكي خاري بر چشمان من بودند،«سباستين» پسر كوچك كه تنها همدمش  سفيد سگش «بل» بود،«هايدي» كه بي والدين گذران عمر مي كرد و نزد پدربزرگش زندگي ،«زنان كوچك » هم اگر پدر و مادر داشتند آنقدر بدبختي بر سرشان از در و ديوار مي رسيد كه ديگر اين نعمت هم به چشم ما نمي آمد،«بابا لنگ دراز» هم بود،جودي را مي گويم،با آن آهنگ شاد ابتدايي اش كه زنگارش هنوز هم در حين نوشتن در ذهنم نواخته مي شود،در اين مورد ديگر خيال ما راحت شده بود كه در يتيم خانه بزرگ شده بود و رنج مردن پدر و مادرش را نداشتيم،چه او حداقل يك بابا لنگ دراز همدم وغمخوار داشت  كه به او نامه اي بنويسد و غريب تر از همه حيوانات بودند كه انها هم دست كمي از انسانها نداشتند،«هاچ» كه عمري به دنبال مادرش بود و«جكي» و «جيل» دو توله خرس كه مادرشان را همان ابتدا از دست دادند،صحنه اي كه مادر اين دو توله را كشتند حتي با همان روح و روان كودكي ام هيچ گاه فراموش نمي كنم و رنج هايي كه از انسانها به دو توله خرس مي رسيد و...
در اين ميان چند تايي بودند كه بار سنگين شادي را بايد آنها به دوش مي كشيدند،نظير «پسر شجاع» و يا «مـــِــمـــُــل» و نمونه هاي اندك ديگر. يكي را بيشتر از همه دوست داشتم و شيطنت پسرانه ام را ارضا مي كرد و آن هم «چوبين » بود . اكثر اوقات هم مادرم به دليل خشونت كودكانه اي كه درش بود مرا شماتت مي كرد كه “ اين چيه نگاه مي كني ؟“ و من سرتق سرتق باز هم از پاي تلويزيون جـــُم نمي خوردم.لابد مي ترسيد خشونت ناچيز اش برايم بد آموزي داشته باشد
گاهي به اين فكر مي كنم واقعا ً چه دليلي داشت كه اين هجمه عظيم كارتون هاي غمگين و سنگين را راهي ِ خانه ها كنند؟آن هم در حالي كه اكثريت والدين خود – مخصوصا ً مادرانشان – را از دست داده بودند.حال و هواي پس از جنگ بود كه تلاش مي كردند نبود پدران و مادران بسياري از كودكان را در خانه ها طبيعي تر جلوه دهند؟مي خواستند از همان كودكي ما را با غم هاي بزرگ آشنا بكنند؟مي خواستند ما را با اندوه محشور كنند؟

هر چه كه بود حسرت يك دل سير،شاد و سرزنده پاي تلويزيون ماندن بر دل ما ماند.به زار كلي جنب و جوش و شيطاني و شيطنت،خودت را سر حال مي كردي،بعد ديدن اين كارتون ها مثل پتكي بود كه بر سرت كوفته مي شد،ديگر رمقي براي شادماني ات نمي ماند.با اين حال خودم هم نمي دانم كه چرا اين طور شگفت انگيز اين كارتون ها را با همه ِ غم هاي بزرگشان دوست دارم.گوشت و خون شده اند و در بافت بدني ام حل شده اند.هيچ تلاشي هم براي به دور ريختن شان ندارم.
چند روز پيش دوباره «بچه هاي كوه تاراك » را گذاشته بودند.«جكي» و «جيل » را ديدم و تجديد ميثاقي با گذشته كردم.ولي راستش را بخواهيد تمالي به بازبيني شان ندارم.همين جا در خاطره بمانند عزيز ترند.در گذشته بودنشان را بيشتر دوست دارم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن.١: دلم براي روزهاي كودكي تنگ شده، غم بود،اما ...كم بود
پ.ن.٢:سالگرد فرهاد نزديكه،شايد پست بعدي راجع به او بنويسم
پ.ن.٣:اگر از خواندن اين پست كمي تيره حال شديد اين پست كاسني مي تواند سر حالتان بياورد.اين پست فندق هم خنده دار بود

Sunday, October 24, 2010

بر باد بسپار






ذهنم درگير است،دوستم اصرار دارد كه بايد به آن استراحتي بدهي.راست مي گويد،غالبا ً در همين مهر ماه،هر سال يك و يا دو هفته اي مطالعه را كنار مي گذارم و مي زنم به بي خيالي،يا به سفري مي روم،يا با دوستانم گرم مي گيرم و نقشه هايي از اين دست.امسال ولي نبوده و جايش خالي ست.چند روز پيش ،پس از انكه به زور پتو، شب سرد پاييزيِ با پنجره باز را صبح كردم،صبانهنگام و در سرماي اتاق،پتوي تا شده را در سبد لباس هايم گذاشتم،چند روز پيش اش هم با ليوان خالي و قندان به اتاقم رفته بودم ،به اين گمان كه ليوان لبالب چاي است و چندي پيش تر هم در حالي كه گوشي ام دستم بود دنبالش مي گشتم.فهرست بلند بالاتر هم مي شود،كلماتي كه به دنبالشان مي گردم و گاهي ذهنم ياري ام نمي دهد. با اين حال در برخي قسمت ها توانايي ام به طرز قابل ملاحظه اي بالاتر رفته،خيلي از متن ها را در لغت به لغت با حفظ صفحه به ياد مي آورم و...
خلاصه آنكه تعادلي كه داشتم بر هم خورده و مي كوشم تا به تعادل ديگري برسم.چيزي كه بيشتر فكرم را مشغول كرده بي تفاوتي چشمگيري ست كه در وجودم رخنه كرده .پيش از اين هم در مورد اش نوشته بودم.ولي رخت بر نبست كه هيچ،حاد تر هم گشته.نه ديگر غم هاي سنگين دارم و نه شادي هاي پايدار.در شب شادي و عقد دوستم لبخندي تصنعي را بر لب داشتم،طوري كه دوست ديگرم كه پس از چند سال مرا ديده به اعتراض مي گويد كه : تو چرا انقدر سيخ شدي؟هيچ حسي نداري؟ و دوست ديگرم كه براي گوش ها و زمان من براي شنفتن درد اش دندان تيز كرده از پديدار نشدن حالات غم من متحير مانده.


در وجودم دو نيروي متخاصم در جنگ هستند.يكي كه در تلاش است مرا دمي مسيحايي بدمد،زنده تر كند،حالات متعدد برايم به ارمغان بياورد،خنده هاي شكم سيري و غم هاي رسوب كرده،و ديگري كه حلاوت اين آرامش راهب مآبانه به دهانش مزه كرده و مرا هول مي دهد كه بر اثبات بيش از پيش اش بكوش.عقل ام دومي را بيشتر مي پسندد.احساس مي كنم كه در حالت دوم احساس ها پايدار تر و تيرگي ها و سنگ اندازي ها بر سطح بركه ي ِ ذهن بي اثر تر است.حالا درمانده ام كه خودم به نفع كداميك وارد گود بشوم و ديگري را از كارزار برانم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن: شايد گزينه دوم كار آمدتر باشد.پس از جدل كم حاصلي كه بين من و يكي از دوستان پيش امده،او تعدادي خصائص مذموم براي من شمرده..زماني كه نظرش را خواندم در همين احوالات بي تفاوتي سه يا چهار دقيقه صبر كردم كه آرامشم بدست بيايد و بعد شروع به نگارش باقي نظرم كردم.به اين فكر مي كنم كه اينكه توقع نداشتم او چنين بگويد باعث شد سه يا چهار دقيقه كلافه بشوم،در بحث هاي كلامي سه و يا چهار دقيقه زماني طولاني ست و مي تواند به ضرر طرف غافلگير شده بينجامد.بايد تلاش كنم كه حرف هاي ديگران ابدا ً در من اثر نكند.
پ.ن.٢:نوشته هاي بلانش ( رژ لب قرمز) را از دست ندهيد.خوب مي نويسد و موسيقي پس زمينه وبلاگش زيباست.
پ.ن.٣:از دوستان خواهش دارم كه چنانچه نظرات من اسباب ناراحتي شان مي شود اطلاع دهند.

Friday, October 22, 2010

سرگرداني تاريخي

چندي پيش يكي از دوستان، آدرس وبلاگ دختري را داده بود كه از روابط خصوصي خود مي نوشت و با جزئيات قابل قبولي (!) به توصيف شان مي پرداخت.يكي از نوشته هاي وي مربوط به خاطره اي مي شد كه رايحه غليظ  خيانت از آن به مشام مي رسيد.واقعه از اين قرار بود كه پس از آنكه دوست پسر اين خانم نتوانسته بود در زمان مقرر به ديدن وي بيايد، پس از دلسرد شدن در همان روز با پسر همسايه رابطه اي برقرار كرده بود،البته نه تا آخرين حد ،ولي تا لبه آخرين مرز نزديكي رفته بود مي شد به آن خيانت اطلاق كرد،حداقل در مقياس هاي  امروزي ِعمومي. در پايان هم اين سوال را مطرح كرده بود كه آيا او خيانت كرده و يا خير.مورد بعدي كه از ميان وبلاگ هايي مشابهي كه خواندم نظرم را جلب كرد از نوشته هاي خانم ديگري بود در مذمت رفتارهاي ضربدري و كوشش براي جفت و جور كردن استدلال هايي چند در نكوهش چنين خبطي.رفتارهاي ضربدري (آنطور كه اشاره كرده بود) عادتي بوده و هست در ميان برخي زوج هاي جوان كه در روزهاي آخر هفته،زوج ها به صورت ضربدري نقش همسري خود را براي ساعاتي فراموش مي كنند و خود را در اختيار همسر ديگري قرار مي دهند و بالعكس.
راستش را بخواهيد در مورد اولي كه ذكر كردم،تا حدودي از چنين رفتارهايي شنيده و ديده بودم،اما در مورد دومي كه ذكرش رفت تا به حال چنين چيزي نه شنيده بودم و نه اصلا ً به ذهنم مي رسيد.چطور ممكن است كسي را كه عاشق اش هستي را براي ساعتي فراموش كني و فرد ديگري را جانشين اش كني تا هفته بعد كه روز از نو و روزي از نو؟در ذهن من كه هميشه برايم اينكه “چطور ممكن است كسي خيانت كند در حالي كه درهاي رفتن باز است؟“ سوال بود،حالا با پديده اي در قالب كلمات رو به رو بودم كه حتي به مخيله ام هم خطور نمي كرد چنين چيزي جامه عمل پوشيده و مي پوشد.ما از روند جامعه عقب هستيم و يا ناهنجاري هايي ست كه  به ندرت روي مي دهد؟
...
در بحبوحه مشروطه شيخ فضل الله نوري شب نوشته هايي پخش مي كرد و در آنها كوشش مي كرد كه حمايت هاي مردمي از اهداف مشروطه طلبان را سست كند.شيوه كار در اين بود كه اهداف و نيات مشروطه طلبان را كه تا حدودي با  قواعد زمانه همخواني نداشت به اطلاع مردم برساند،برخي را هم تحريف كرده و يا اغراق كرده و در قامت تهمت روانه مشروطه طلبان كند *.يكي از مسائلي را كه حسابي شيخ را رنجانده بود آن طور كه او نوشته “راه اندازي مدارس تربيت نسوان و دبستان دوشيزگان “ بوده است.حال كه صد سالي از آن زمان گذشته،شيخ در سينه خاك خفته و نيست كه ببيند كه افتخار حكومت وارثان تندروي هم مسلك وي ،بيشتر شدن تعداد دختران ورودي به دانشگاه نسبت به پسران است.اگر شيخ امروز زنده بود چه مي كرد و نسبت به هم جامگان خويش چه برخوردي در پيش مي گرفت؟راه اندازي “مدارس تربيت نسوان “ كه تا آن اندازه شيخ را هراسانده بود دقيقا ً از كساني ادامه داده شد كه وارثان بر حق وي بودند و هر دو دسته بر اين نكته اصرار مي ورزند كه عين نص را اجرا مي كنند.
در زمان شيخ ما فرستادن دختر به مدرسه گناهي نا بخشودني بود؛ از خانواده هاي مذهبي مخصوصا ً،حالا همين خانواده هاي مذهبي بسيارند كه فرزندان خود را تا آخرين مدارج تحصيل حمايت مي كنند،درصد قابل اعتنايي از دانشجويان دختر بسيجيان هستند ،مذهب كه همان است و اصولش تغيير نكرده،اصول اخلاقي هم كه اين طور به نظر مي رسد كه تغيير چنداني نكرده،پس آنچه و اين چه؟قرائت ها تغييره كرده و ملايم تر و به روز تر شده؟
نسل ها مي آيند و مي روند و عاداتي بنا به مقتضيات جانشين عادات ديگر خواهد شد.طرح شدن سوالي اجتناب ناپذير است،از كجا مي توان پي برد كه رفتاري به هنجار و رفتاري نا به هنجار بوده است؟از كجا مي توان دريافت كه رفتار نا به هنجار فعلي رفتار به هنجار آينده نباشد و بالعكس؟ چگونه مي توان پي برد كه رويه اي كه در رفتار هاي عرفي و خصوصي خود پي مي گيريم درست است؟بايد وارث ميراث گذشتگان باشيم،يا در زمان حال تمركز كنيم و يا ديد خود را تا افق گسترده كنيم؟انتخاب گزينه سوم با ترديد هايي بزرگ ما را مواجه مي كند،زيرا كه نمي دانيم كه آينده آبستن چگونه حوادثي ست،امروزه به درستي مي دانيم كه آنچه كه به عنوان فرد روز بودن مطرح مي شود در واقع تبعيت از مسائلي ست كه رسانه ها مطرح مي كنند و نقش عقل فردي بسيار كمرنگ است،وارث ميراث گذشتگان بودن هم مشكلات خود را دارد كه به علت واضح بودن از تشريح آن خودداري مي كنيم و فقط اشاره اي مي كنيم كه آنچه كه امروز به عنوان تعدد زوجين مطرح است زماني روالي عادي محسوب مي شد.
موضوع زماني حادتر مي شود كه گاهي مرز مسائل اخلاقي و عرفي ، زماني كمرنگ مي شود و يا حتي در هم مي آميزد.مسائلي نظير دروغ مصلحتي همچنان طراوت خود را در بحث ها حفظ كرده،هر چند كه مسائلي نظير تعدد زوجين امروز يش و كم منسوخ شده.در مواجه به مسائلي اين چنين چه بايد كرد؟بايد به عقل فردي رجوع كرد و يا به عرف زمانه حوالت داد و يا راسته غرايز و منافع را پيش گرفت؟در مورد اول دختر به خاطر ناراحتي خود از كوتاهي ِ ديگري به راحتي با فرد ديگري وارد رابطه شده بود،او بر حق بود و يا اينكه راه را اشتباه رفته بود؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*از كتاب “تاريخ مشروطه ايران “ نوشته احمد كسروي،صفحه ٤٠٧،در ذيل عنوان “يكي از لايحه هاي بست نشينان“

Tuesday, October 19, 2010

بالقوگي پدركي،پدركي بالقوگي

دستان ظريف دخترك كار خودش را كرد.آن دستان سفيد و بي نهايت ريز كه من مانده بودم كه در عين كوچكي،چطور آن طور ظريف هستند،دستاني كه با آستين پيراهن من بازي مي كردند.دخترك روي پاي مادرش نشسته بود.هفت و يا هشت ماهه به نظر مي رسيد،حداكثر نه ماهه.زير لب غرولند مي كرد.كنجكاوي و كلافگي را با هم داشت و نمي دانم چه چيزي سبب حساسيت اش شده بود كه چند باري پشت سر هم عطسه كرد،آن هم در حالي كه با دست راستش آستين دست چپ من را گرفته بود.مادرش وسط و من در كناره نشسته بودم و آستين پيراهن من بزرگترين تفريح ده دقيقه همسفري ما شده بود.اَچي ي ي ي...حتي عطسه هايش هم كوچك بود و پاك.مثل خودش
فكر كنم كه پيش از اين گفته بودم كه در بين آشنايان و اقوام ما به ندرت سر و كله كودكي پيدا مي شود.حاصل اين شده كه وقتي ونگ ونگ بچه اي بعد از نه ماه در آمد،سريع همه هجوم مي برند تا دستي به ضريح تنش بكشند و كمي ور بروند تا عقده گشايي كنند.گهگاهي هم كه ميل به آغوش كشيدن كودك و يا نوزادي و يا به زور حرف كشيدن بالا مي زند به دست و پاي آشنايان و اقوام دور مي افتيم تا دلي از عزا در بياوريم و در ميان كودكي كه مادري شاغل دارد در الويت قرار دارد !
اما راستش را بخواهيد من عقده سر و كله زدن با بچه ها را آنطور كه مي خواهم در دل دارم،خودم اخرين بچه بودم و همزمان با بزرگ شدنم حال و هواي تكثير هم از سر نزديكان افتاد و داغ سر و كله زدن با بچه ها آن طور كه دلم مي خواست به دلم ماند.اگر هم زماني مي يافتم مدام زير نظر بودم.يا كسي در نوبت بود و يا وقت تنگ بود و خلاصه آنكه موقعيت جور نشد كه آن طور كه ميل دارم رفتار كنم.شك دارم كه چيزي كه مراد دل من است با موقعيت هايي اين چنين كه گاه گاه بدست مي آيد برآورده شود.چنان موقعيت هايي جز در مواقعي كه رخت پدري برازنده ات شد گيرت نمي آيد
دوست دارم زماني كه سخت گرم بازي كردن با ابتدايي ترين اسباب بازي هايش است،رو در رويش بنشينم و حين بازي با او صحبت كنم.او هم در حين بازي كردنش گه گاهي به روي من نگاه كند و من دل خوش كنم كه او حرف هاي من را مي شنود.اسباب بازي هايش را بدستش بدهم و من هم براي لمحه اي فراموش كنم كه سالها از اين ايام گذشته و بشوم همدم و هم بازي او
دوست دارم شبانهنگام كه چشمانش سنگين شده بر بالاي بالينش بروم و در چشمانش كه سنگين شده اند نگاه كنم.او هم كه پلك هايش سنگين شده هي پلكش به نشانه خواب به پايين بيفتد و سرتق سرتق در برابر خواب مقاومت كند و من به انتظار بنشينم و نظاره گر باشم كه چگونه مقاومت بي حاصلي مي كند.انقدر نگاه كنم تا اينكه آن پلك ها سنگين شوند و  چشم ها در خواب فرو روند.مخصوصا ً اينكه طاق باز خوابيده باشد و دستانش بالاي سرش ببرد(خودم هم هميشه اين طور مي خوابم).انزمان من هم انگشت سبابه ام را بين دستش ببرم و او آرام بگيرد اين انگشتم را و همين يك دانه انگشت پر كننده حجم كوچك دست كوچك اش باشد.كه من چقدر اين حجم كوچك را دوست دارم
دوست دارم كه دهانش را بو كنم،مخصوصا ً بعد از زمان شيرخوردن،و كف دست هايش،كه كمي ته بوي شكر مي دهد و بعد سرش را جلو بياورم و بيني ام را در ميان موهاي كم پشت و ملايم و نازك اش ببرم و چشمانم را ببندم و فقط بو كنم.
دوست دارم كه زمان استراحتش،با انگشت سبابه ام تمام چين خوردگي هاي حاصل از فربگي كودكانه صورتش را حس كنم،چين خوردگي مچ دستش را،انحناهاي لپ هاي بزرگش،و چين خوردگي هاي دم پاهايش راو اگر شد نرم و ارام،يك گاز كوچك از دست و يا پاهايش بگيرم *،واي كه نرم و نازك گاز گرفتن نوزادان خوش اخلاق چه لذتي دارد
اوه...من چقدر نقشه ها در ذهن دارم كه تا به حال عملي نشده،تا همين جايش را كه نوشته ام كمي طولاني شد.باقي بماند براي بعد.
*اين عادت در اجناس ذكور خانواده ما ارثي ست،به زودي علتش را خواهم نوشت
·         پ.ن : چقدر خوب شد كه وبلاگ تازه را راه انداختم،اينجا راحت تر مي توام بنويسم،اينجا راحت تر مي توانم از احساسات خودم بنويسم
·         پ.ن.٢:ما آنقدر هم كه نشان مي دهيم سنگدل نيستيم...

Saturday, October 16, 2010

اندر احوالات سادگي

خوشم مي آيد از ساده بودن خودم،از اينكه ساده شناخته مي شوم.ساده بودن را به معناي ساده لوح بودن در نظر نمي گيرم،شايد هم ساده لوح باشم،هر چند كه خودم بر اين باور نيستم (!). خوشم مي آيد كه ديگران من را به پيچيدگي نمي شناسند.نديدم و يا نشنيدم كه كسي  به من پيچيده بگويد،يا اينكه در برابر من و رفتارهايم گيج و گنگ بشود.مشي ِ رفتاري ام كاملا ً مشخص است،نه بدين معنا كه هدف ِ خيلي خاصي را دنبال بكنم،خير اين طور نيست،ولي تقريبا ً تمامي كساني كه جزو نزديكان و آشنايان من هستند متفق القول هستند كه من را چه چيزي و يا چه كسي جذب خودش مي كند،يا حالت عكسش،چه كسي و چه رفتاري حوصله ام را سر مي برد.
ظرف همين يك ماه گذشته،همين موضوع چند بار بر من ثابت شده.خاله ام كه مي داند تا چه حد شيفته طبيعت و يا مستند هاي مربوط به آن هستم تعدادي از آنها را براي  من ضبط كرده و زماني كه مهمانش بودم،يكي يكي من را به ديدنشان ترغيب مي كند.جالب آنكه من هم طبق حدس او رفتار مي كنم ! هر چيزي كه او گمان مي برده كه براي من جذاب ترين است دقيقا ً همان ها را بيشتر دوست دارم،پسر دايي ام ويدئو كليپ هايي ضبط كرده كه تقريبا ً همگي برايم جذاب است،برادرم شلوار و پيراهني را براي من تهيه كرده كه هم سايز و هم مدلش را دوست دارم.دوستم كتاب هايي معرفي مي كند كه از خواندنشان لذت مي برم،پسر دايي بزرگترم آن دسته برنامه هايي را كه بيننده شان هستم از بي بي سي براي من ضبط كرده درست زماني كه نتوانسته ام ببينم شان،دوستي من را به ديدن موزه ملي دعوت مي كند،همراه دوست ديگرم غروب هنگام راهي ِ كوه مي شويم و...با تقريب خوبي نزديكان من مي دانند كه چه چيزي برايم اسباب خرسندي و چه چيزي دال ِ بر بي حوصلگي من مي شود
از اينكه تكليف ديگران در برابر من مشخص باشد لذت مي برم،احساس مي كنم كه اين گونه رفتار كردن به آنها احساس امنيت مي بخشد و مي دانند چه موقع چه رفتاري با من بكنند،در خانه همه مي دانند كه در فنجان بسيار كوچك چايي مي خورم*،چه برنامه هايي را دوست دارم،از چه خواننده هايي بدم مي آيد،چه غذاهايي را مزه مزه مي كنم ،از مجالس شلوغ و پرهمهمه بيزارم،از قر دادن مرد ها احساس تهوع مي كنم،چه نوع كتابهايي را با شور و شوق مي خوانم،چه نوع فيلم هايي را شيفته وار نگاه مي كنم و چه بويي مشامم را نوازش مي دهد و...تكليف ديگران در برابرم مشخص است،يا اينكه هر چيزي كه لازم باشد در مورد من مي دانند و يا اينكه در مورد مسائل خصوصي تر و يا در كلام عاميانه «رازها» با كسي صحبت نمي كنم،هرگز.و اين بخش از وجودم را كسي نمي شناسد و نمي بيند.**
منتج از آن،اين شده كه تصويري كه ديگران ازمن دارند غالبا ً شبيه به هم است ،زيرا كه شخصيتي يكسان از خودم ارائه داده ام،گاهي هم كه مشكلي پيش مي ايد به جبري خارجي ست،به اين دليل كه به هر حال هر شخصيتي تطور خاص خودش را طي مي كند و در مواردي كه دوستي تغييري مشاهده كرده نه به دليل بازيگري من،بل به نشانه تغييرات اساسي ِ فكري و رواني  ِ من است.به هر حال ديدگاه هاي هر انساني تغيير مي كند.فكر كنم كه همين كه اين پنجمين خانه ي ِ مجازي ست خود به تنهايي گوياي مسئله باشد
اين همه صغري و كبري كردم كه به اينجا برسم ! گمان مي كنم كه ذهن و روان هر انساني آنقدر پيچيده است كه پيچيده تر كردن و نشان دادنش محصول حماقت محض است.پيچيدگي را نبايد با درهم و برهم بودن يكسان گرفت.انسان امروزي،بنا بر مقتضاي وجودي اش آنقدر ذهن و روان پيچيده اي دارد كه شناخت انساني كه رفتارهاي قابل پيش بيني دارد چه بسا به عمري طولاني نياز دارد.به همين دليل بر اين باورم كه توقع اينكه كسي از نزديكان آدمي، شناختي صحيح و درست از توي ِ انسان داشته باشد يكسر مردود است  و نبايد به پديد آمدن چنين توقعي تن داد.تنها يك استثنا در اين باره مي گذارم و آن هم براي كسي ست كه نقش همسري ايفا مي كند،كه آن هم شايد – شايد – اگر طرف فردي كنجكاو و دانا بود شدني باشد،كه كمتر كسي از اين جنس شانس ها دارد !.اين مسئله در ذهن هاي جهان سومي به مراتب پيچيده تر هم هست،در ذهن مردم جوامعي كه مسائل ابتدايي نظير «اصل امتناع تناقض» را رعايت نمي كنند عامل شناسايي سردرگم تر هم مي شود.چه بسا باشند – وهستند و زياد هم هستند – افرادي كه در پندار و كردار،دو رفتار كاملا ً بيگانه و متضاد را از خود بروز مي دهند،آن زمان چطور مي توانم تميز داد كه كدام رفتار اصل و ديگري جعلي ست.

البته مي دانم كه نوشتن اين متن در حالي كه پيچيده بودن ذهن نگارنده يك وبلاگ،يك عنصر ممتاز كننده راوي از ديگران است،تن به نوشتن چنين مطلبي دادم و در پايان دليل كوتاهي براي آن ذكر كردم.حال اگر كسي طرفدار پر و پا قرص افراد پيچيده – به اصطلاح خودشان  – هستند راه  و دال  و دلايل شان را ذكر كنند،باشد كه از گمراهي رها شويم
*برادرم به فنجان كوچك چاي من مي گويد :توله چايي !
**علتش را بعد ها خواهم نوشت
پ.ن.:براي مطالعه ساده تر مي توانيد به گفتگوي با يدالله موقن با مجله مهرنامه در ضميمه رجوع كنيد.اين بار كتاب معرفي نمي كنم كه كسي حال خواندن ندارد

Friday, October 15, 2010

خاطرات انهدام

پسرخاله ام را كمتر مي توانم ببينم.پاييز و به دنبالش درس و دبيرستان آغاز شده و او چنان در تنگناهاي تحصيلي مانده كه تنها زمان باقي مانده فراغت از دبيرستان را بايد به خواندن كتابهاي درسي گوناگون سپري كند و زمان كمتري براي صله رحم دارد.مسئله حادتر هم مي شود ؛ وقتي مي بينم پسر دايي ام هم امسال وارد دوره سوم تحصيل – دبيرستان – شده و همان راهي را بايد طي كند كه ما رفتيم.در ديدارشان نمي توانم تحقيرم را نسبت به درس و مشتقاتش پنهان كنم و در احوال پرسي مدام از :،سربازي ،سرباز خانه،آغل و... از آنها پرس و جو مي كنم.راستش را بخواهيد كلافه ام مي كند وقتي مي بينم پرت و پلاهايي كه ما با دست باز مي خوانديم و دغدغه كمتري از سايه شومشان بر زندگي مان داشتيم،امروزه - پس از چند سال – ايشان با شدت بيشتري  بايد در آن مرداب ها دست وپا مي زنند.آنچنان اوقاتشان پر شده كه به سختي مي توانند كتابهاي غير درسي بخوانند و يا فيلم ببينند و يا پي ِ تفريح و يا ورزشي را بگيرند.تا ساعت سه دبيرستان و هر روز هفته كلاس هاي زبان و... و در انتها كتابهاي كمك درسي ِ متعددي كه براي چيره دست شدن بايد بر اينها مسلط شد.از خود درباره درس هاي كه مي خوانند – و من با شدت كمتري خوانده ام – مي پرسم و جوابي نمي يابم.
چرا بايد هفت سال زبان خواند و در آخر نتوان يك جمله مناسب انگليسي دست و پا كرد؟چرا بايد عربي خواند وقتي كه حتي در داخل كشورهاي عربي زبان،اين زبان رو به زوال است؟چرا بايد در انواع و اقسام آرايه هاي ادبي دست و پا زد در حالي كه هيچ گاه به كارمان نمي آيد؟چرا پس از سالها انشا نويسي تا اين حد در نوشتن نوشته اي شبه ادبي  دانش آموزان ضعيف بودند و...
 اينكه سالهاي درخشان و ارزشمندي از زندگي ام در مدرسه سوخته،خاطره اي دردناك در تارك زندگاني من است،اما دلم مي سوزد زماني كه شاهد آنم كه اين سيستم ناكارآمد و پوسيده كه ما گرفتارش بوديم،امروزه بيشتر و قوي تر از پيش، نسل فعلي را اسير خودش كرده.همچو آتشي شده كه روز به روز دامنه و حرارت سوزاندنش بيشتر و بيشتر مي شود.
او در دبيرستاني درس خوانده كه من خواندم.مي دانستم كه تعدادي از معلم هاي دبيرستاني كه در آنها درس مي خواندم از نظر درآمد جايگاه مناسبي دارند.نوش جانشان و ما از اينكه اين پول ِ ناشي از كنكور و آموزش درس هاي كذايي راهي ِ حساب بانكي شان مي شود دادي نداشتيم.حقشان بود،لابد !.از او در مورد معلم هاي مشتركمان مي پرسم و قياس مي گيرم با زمان خودمان و ميبينم چقدر درآمد هايشان فربه تر شد.چند تايي از آنها خودروهاي پنجاه و شصت و حتي هفتاد ميليوني دارند ! با اكراه مي گويم نوش جانشان باز هم ! ولي وقتي اساتيد مسلم دانشگاهي را كه ميبينم كه در خريد يك پرايد دست و پا مي زنند دلم مي سوزد.يكي از اساتيد كه با ما گرم گرفته بود از در ِ درد و دل در آمد وحرص و بغضش را گفت كه از فرط بي پولي نتوانسته بود به سويس برود تا كنفرانسش را ارائه بدهد.ياد معلم هاي باسواد پياده مي افتم و به اين فكر مي كنم كه ما در برابر اين سيستم آموزشي مسموم،اين پير ِ فرتوت ِ فربه عاجزيم و چطور سالهايي از عمر گــــِـران را به اجبار پيش پايش ذبح مي كنيم.

Wednesday, October 13, 2010

مطلع

حس خوبي دارم،حس آغاز دوباره،از نو متولد شدن.،از نو شروع كردن و به باد فراموشي سپردن هر آنچه كه در اين فضاي مجازي اتفاق افتاده.خاصه آنكه حين نوشتن اين نخستين متن باد ِ پاييزي هم نسيم وار پرده اتاق را تكان مي دهد و من خنكاي آن را اينجا بر روي پوستم احساس مي كنم.
چقدر آغاز خوب است،بر عكس وبلاگ پيشين كه كهولت و چين و چروك از سر و رويش مي باريد اينجا حس تازگي را براي من به ارمغان مي آورد.فقط مشكل كوچكي هست و ان هم نا اشنا بودن با محيط است كه گمان مي كنم ظرف مدت كوتاهي – حداكثر چند روز – بر طرف بشود.لينك دوستاني را كه به ايشان بيش از باقي سر مي زدم را به اينجا منتقل مي كنم و كوشش مي كنم كه دوستان تازه تري بيابم.سعي مي كنم كه بيشتر به دوستان سر بزنم.قوانين و قواعدي كه در اينجا بدان پايبند هستم همانند وبلاگ پيشين است و گمان مي كنم فقط اينجا كمي صميمانه تر بنويسم.
به هر حال كه اميدوار ايام خوبي را در اينجا پيش رو داشته باشم.اميدوارم.