پيش دانشگاهي يك دوره افسردگي را پشت سر گذاشتم.گمان مي كنم دو دوره افسردگي را در زندگي از سر گذرانده ام.اولي در پيش دانشگاهي بود و نمايان ترين ارثيه اش دو تار موي سپيد بود.دومي در بيست و يك سالگي بود و ارثيه اي صد برابر داشت.افسردگي اول به مرور افزايش مي يافت.هر چه به كنكور نزديك تر مي شدم حادتر مي شد.احساس خفگي مي كردم.براي اولين بار در زندگي ام احساس مي كردم ممكن است بدون اينكه كسي گلويت را بفشارد خفه شوي و جان بدهي.در ابان و آذر به محض خانه رسيدن درس را آغاز مي كردم.تا روزي هفت ساعت هم مي خواندم.ولي اين روال رو به كاهش نهاد تا اينكه در طول عيد نوروز تنها دوازده ساعت خواندم و در نهايت كار به جايي كشيد كه اواخر ارديبهشت ماه كتابها را بوسيدم كلا ً كنار نهادم .ديدنشان خاك در چشمانم مي كرد،چشم اسفنديار شادي هايم شده بود.
***
در تمام اين چهل و هشت روزي كه به نيت درس خواندن به اتاق مي رفتم، غالبا ًدو فعل از من سر مي زد،يكي خواندن كتابهايي غير درسي بود.كمي صادق هدايت و بيشتر جلال آل احمد.ديگر و مهم تر طراحي بود.چند مداد شمعي مشكي رنگ و مداد و حجم زيادي كاغذ هاي كاهي كه قرار بود چركنويس هايم باشند، بزرگترين ثروتي بود كه در اختيار داشتم.خانواده هيچ خبر نداشتند پسر كه به نام درس خواندن به اتاق مي رود چه كار مي كند.گاهي هم مانند مجانين سكوت پيشه مي كردم و مدتهاي مديد به در و ديوار نگاه مي كردم.نمي دانستم در كار كردن و كشيدن با مداد سياه چه چيزي بود كه من را اين طور تسكين مي داد.مُسكـــِن الام و دردهاي ناشناخته ام بود.نه كتابهاي رواني و نه كلاسهاي خوددرماني كه به اصرار برادرم اواخر مي رفتم هيچ كدام تاثيري در من نداشت.تنها اين يكي بود كه آرامم مي كرد.ولي افسوس بزرگم اين بود كه در طراحي چيره دست نبودم.تنها آموزشي كه داشتم گفتارهاي آموزشي نيمه جويده اي بود كه از دوران راهنمايي به ياد داشتم.در دوران دبيرستان،مشاور آموزشي به هر كسي پيشنهاد مي داد در چه رشته اي تحصيل كند.با نخ نما فرمولي؛هر كسي رياضي اش خوب بود مي رفت رياضي،هر كسي كه زيست شناسي اش خوب بود به تجربي و به گفته خودشان ،هنرستانو كار و دانش و علوم انساني در انتظار كودن ها بود.سهم من رياضي فيزيك بود و اين يعني پشت پا زدن به قلم.ميگويند كه قرار گرفتن در وضعيت “مظلوميت تاريخي “ حربه ايست كه ايرانيان ناخودآگاه براي رهايي جستن از تيغ تيز انتقاد بدان پناه مي برند،زيرا در اين حالت دلسوزي عايدت مي شود و كاملا َ محق هستي و اين امتياز را هم براي خودت خريدي كه از گزند انتقاد گزنده منتقد رها باشي *.نمي دانم ناظر خارجي خواهد گفت كه دارم خودم را در وضعيت آسيب پذيري قرار مي دهم و يا اينكه حق با من است،ولي بر اين باورم كه در آن دوران نياز شديدي به راهنمايي متوليان آموزشي داشتم ( داشتيم ) تا نشانمان بدهند كه در چه راهي و مسيري بايد گام بردارم(برداريم).چه حالا كه اب رفته به جوي بازنمي گردد و بايد انگشت حسرت بر دهان گيريم.
حالا كه سالهايي قابل اعتنا از آن دوران مي گذرد،گاهي به اين فكر مي كنم كه مسير را اشتباهي آمده ام.در راهنمايي نيك مي دانستم كه در چه چيزهايي سر سوزن ذوقي دارم،رياضي و مشتقاتش،خطاطي،و طراحي ان هم فقط با مداد سياه .باقي در الويت هاي بعدي قرار مي گرفتند.دور رياضي را كه به دليل سيستم آموزشي پوسيده يكسر خط كشيدم،من از رياضيات مفهوم سازي اش را دوست داشتم و نه فرمول هايش،عكس چيزي كه ارائه مي شود.آخرين خطي كه با قلم نوشتم مربوط به راهنمايي بود و بعد از زندگي ام كناري نهاده شد.اميد دارم كه بعد از سي سالگي و كمي فارغ شدن از مشكلات تحميلي بتوانم ادامه دهم.اما طراحي با مداد سياه ... بعيد مي دانم كه ديگر بتوانم اين يكي را به جايي برسانم.چند باري كتابهاي كمك آموزشي و راهنما خريده ام تا خود تمرين كنم،اما هر بار شروع نكرده ناتمام رهايش كرده ام.در نزديكانم نيز كسي را ندارم كه در اين راه خبره باشد و مهم تر اينكه راضي به راهنمايي بي قيد و شرط باشد.
نبودش را زماني بيشتر حس مي كنم كه در زمانهاي بي حوصلگي،گاهي قلم و مداد به دست مي گيرم تا چيزي بكشم،من توانايي اش را ندارم كه بتوان با كلمات مرهمي بر زخم هاي بگذارم،بايد دستم بر روي كاغذ كاهي بجنبد و ردي از خود بگذارد،اما هر بار كه به نيت مرهم نهادن بر زخمي دست به قلم مي برم،كهنه زخمي دهان باز مي كند.دستانم از وادي طراحي دور شده اند.
*كتاب “ظلم،جهل،برزخيان روي زمين“ نوشته محمد قائد.فصل “سه روزي كه ايران را همچنان تكان مي دهند“
پ.ن:خواندن اين خاطره - نوشته مي تواند به نشان دادن فضاحت سيستم اموزشي مان كمك كند.
پ.ن.٢: تيتر اشاره دارد به كتاب “جهان همچون خواهش و نمايش “ از آرتور شوپنهاور.سال گذشته با نام “جهان همچون اراده و تصوير “ چاپ شد.
پ.ن.٣:احمد رضا احمدي بستري شده.اميدوارم كه اتفاقي برايش نيفتد