Tuesday, October 26, 2010

بچه هاي كوه تاراك


نمي دانم از سياست هاي ديكته شده حكومت در سالهاي دور بر «صدا و سيما » بود و يا جو حاكم بر سازندگان انيمشن در آن سالها در سيطره كامل اين سبك انيمشن ها و كارتون ها چنين اجباري را تحميل مي كرد،نمي دانم.اما يك آرزو را خوب مي دانم كه ديدن يك كارتون ملايم و شاد در آن روزگاران بر دل ما ماند.نقش اول هاي كارتونها، همه غرق در فلاكت و بدبختي بودند،طوري اين روال برايمان عادي شده بود كه باور نمي كرديم در كارتوني بتوانيم پدر و مادر كودكي را در كنارش ببينيم.يا پدرش مرده بود و مادر و يا هر دو،يا اگر هم اين دو بودند روال به گونه اي به پيش مي رفت كه جان يكي يا هر دو در ميانه راه گرفته مي شد.
«پرين» كه در بي خانماني همتا نداشت و ما بي خانماني را با پرين شناختيم،«حنا» دختر مزرعه كه از شروع تا پايان كارتون فقط مي توانستي غم و غصه او را بخوري و با او احساس هم دردي كني،«كوزت» كه بينوايي يگانه بود و دختران «تنارديه» در همان عالم كودكي خاري بر چشمان من بودند،«سباستين» پسر كوچك كه تنها همدمش  سفيد سگش «بل» بود،«هايدي» كه بي والدين گذران عمر مي كرد و نزد پدربزرگش زندگي ،«زنان كوچك » هم اگر پدر و مادر داشتند آنقدر بدبختي بر سرشان از در و ديوار مي رسيد كه ديگر اين نعمت هم به چشم ما نمي آمد،«بابا لنگ دراز» هم بود،جودي را مي گويم،با آن آهنگ شاد ابتدايي اش كه زنگارش هنوز هم در حين نوشتن در ذهنم نواخته مي شود،در اين مورد ديگر خيال ما راحت شده بود كه در يتيم خانه بزرگ شده بود و رنج مردن پدر و مادرش را نداشتيم،چه او حداقل يك بابا لنگ دراز همدم وغمخوار داشت  كه به او نامه اي بنويسد و غريب تر از همه حيوانات بودند كه انها هم دست كمي از انسانها نداشتند،«هاچ» كه عمري به دنبال مادرش بود و«جكي» و «جيل» دو توله خرس كه مادرشان را همان ابتدا از دست دادند،صحنه اي كه مادر اين دو توله را كشتند حتي با همان روح و روان كودكي ام هيچ گاه فراموش نمي كنم و رنج هايي كه از انسانها به دو توله خرس مي رسيد و...
در اين ميان چند تايي بودند كه بار سنگين شادي را بايد آنها به دوش مي كشيدند،نظير «پسر شجاع» و يا «مـــِــمـــُــل» و نمونه هاي اندك ديگر. يكي را بيشتر از همه دوست داشتم و شيطنت پسرانه ام را ارضا مي كرد و آن هم «چوبين » بود . اكثر اوقات هم مادرم به دليل خشونت كودكانه اي كه درش بود مرا شماتت مي كرد كه “ اين چيه نگاه مي كني ؟“ و من سرتق سرتق باز هم از پاي تلويزيون جـــُم نمي خوردم.لابد مي ترسيد خشونت ناچيز اش برايم بد آموزي داشته باشد
گاهي به اين فكر مي كنم واقعا ً چه دليلي داشت كه اين هجمه عظيم كارتون هاي غمگين و سنگين را راهي ِ خانه ها كنند؟آن هم در حالي كه اكثريت والدين خود – مخصوصا ً مادرانشان – را از دست داده بودند.حال و هواي پس از جنگ بود كه تلاش مي كردند نبود پدران و مادران بسياري از كودكان را در خانه ها طبيعي تر جلوه دهند؟مي خواستند از همان كودكي ما را با غم هاي بزرگ آشنا بكنند؟مي خواستند ما را با اندوه محشور كنند؟

هر چه كه بود حسرت يك دل سير،شاد و سرزنده پاي تلويزيون ماندن بر دل ما ماند.به زار كلي جنب و جوش و شيطاني و شيطنت،خودت را سر حال مي كردي،بعد ديدن اين كارتون ها مثل پتكي بود كه بر سرت كوفته مي شد،ديگر رمقي براي شادماني ات نمي ماند.با اين حال خودم هم نمي دانم كه چرا اين طور شگفت انگيز اين كارتون ها را با همه ِ غم هاي بزرگشان دوست دارم.گوشت و خون شده اند و در بافت بدني ام حل شده اند.هيچ تلاشي هم براي به دور ريختن شان ندارم.
چند روز پيش دوباره «بچه هاي كوه تاراك » را گذاشته بودند.«جكي» و «جيل » را ديدم و تجديد ميثاقي با گذشته كردم.ولي راستش را بخواهيد تمالي به بازبيني شان ندارم.همين جا در خاطره بمانند عزيز ترند.در گذشته بودنشان را بيشتر دوست دارم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن.١: دلم براي روزهاي كودكي تنگ شده، غم بود،اما ...كم بود
پ.ن.٢:سالگرد فرهاد نزديكه،شايد پست بعدي راجع به او بنويسم
پ.ن.٣:اگر از خواندن اين پست كمي تيره حال شديد اين پست كاسني مي تواند سر حالتان بياورد.اين پست فندق هم خنده دار بود

17 comments:

  1. آیا اول شدم ؟
    فکر میکنم تمام آن قصه ها که نوستالژی ما بودند این روزها از شدت تکرار دچار آلرژی شده ایم نسبت به آنها ، کاملا حساب شده و با هدف انتخاب شدند . همان طور که در دوران بعد از جنگ جهانی دوم هم با هدف ساخته شدند. دوران جنگ سرد و روزهایی که همه جا بحث مهاجرت بود.
    ترجیح میدهم هرگز دوباره نبینمشان و خاطرات قشنگم را مخدوش نکنم.
    بگذار خاطره خاطره باشد.

    ReplyDelete
  2. پسرشجاع که هم پدر داشت هم مادر که:)
    متأسفانه من همه رو یادم رفته خوب البته فکر کنم انقدری که شما به تلویزیون علاقه داشتی من نداشتم،تک و توک نگاه می کردم اما بابالنگ دراز و می تی کوما و نمی دونم همین بچه های کوه تاراک بود-اگر اشتباه نکرده باشم-رو دوست داشتم و همیشه دنبال می کردم+فوتبالیست ها:))

    ReplyDelete
  3. فندق 70 کیلوییOctober 27, 2010 at 4:13 AM

    ای بابا. این دوستمون که یدش نیست کارتون رو
    پسر شجاع فقط بابا داشت واونی که میگی مامان خانم کوچولو بود
    من همش فکر میکردم که چقدر خوب میشه اگر مامان خانم کوچولوبا بابای پسر شجاع عروسی کنه
    یا عروسی نکردن یا ایها نشون ندادن
    راست بید مجنون جان فکر کنم تو هم سن و سالهای خودمون باشی
    من فکر کردم کمتری! سو ساری!

    ReplyDelete
  4. خانم ريحانه
    كلبه دنج ما همه اول هستند
    حالا ما هم نوستالژي كرديم چرا سخت مي گيريد !



    رفيق ايمان
    مثل اينكه يادت نبود،پسر شجاع هم مادر نداشت
    !

    خانم فندق
    آره منم خيلي دوست داشتم يه وصلتي صورت بگيره
    نشد ديگه
    يه كارگردان ايراني براش مي گذاشتند همه رو با هم مزدوج مي كردند
    دي:

    ReplyDelete
  5. یک عدد ریحانهOctober 27, 2010 at 9:59 AM

    وای . خدا مرگم بده. اصلا منظورم دل نوشته ء زیبای شما نبود . صدا و سیما را عرض کردم که وقتی فهمید دل ما هنوز در ان سالها جا مانده چنان با شتاب شروع به تکرار مکررات کرد که دلمان له شد زیر چرخ تکرار.
    به اندازه یک دنیا شرمنده و معذرت.
    راستی یک خواهش و پیشنهاد دوستانه . اگر من تازه وارد را به دوستی بپذیرید.
    لطفا در تنظیمات بلاگتان درخواست کد امنیتی برای کامنت را بردارید. خیلی سخت میکند کار را.

    ReplyDelete
  6. خانم ريحانه
    من هم در انجا شوخي كردم و دچار سوتفاهم نشدم
    هر كسي كه وقت مي گذارد و نوشته هاي من را ميخواند دوست من است
    در اين مورد راستش نمي دانم مشكل از كجاست،از كدام قسمت مي توان حذف كرد؟
    كمي اينجا نو پا هستم،اگر كسي مي تواند راهنمايي ام كند سپاسگزار مي شوم

    ...
    سعي مي كنم كمتر در قسمت نظرات چيزي بنويسم

    ReplyDelete
  7. یک عدد ریحانهOctober 27, 2010 at 11:57 AM

    غمگین میشوم اگر کمتر جواب بدهی. همین جواب ها و شوخی ها و کنایه هاست که تعامل ایجاد میکند. در غیر اینصورت فرقش با خواندن خبرهای روزنامه چیه؟
    روزگاری بلاگی در بلاگ اسپات داشتم. اگر اسمش و /آدرسش و پس وردش یادم بیاید حتما راهنمایی ات میکنم.
    اینجا را برای جواب های سر صبر نویسنده اش دوست دارم.

    ReplyDelete
  8. تازه با آنهمه سانسور اگر صحنه ی عشق و شادی یی هم بود و داستان را بهتر میکرد از چشم ما پاکش میکردند.

    ReplyDelete
  9. در مورد لینکها که پرسیده بودین... اینجا رو ببینید توضیحاتش بد نیست: http://www.sampadia.com/forum/index.php?topic=47135.0

    ReplyDelete
  10. اینجا کامنت گذاشتن از زایمان طبیعی هم سخت تر شده!در ضمن نمردیم و دیدیم شما هم خاطره باز شدید!

    ReplyDelete
  11. این وسط یکی از مهمترین ها را جا انداختی... الیور توئیست... نسل ما همه مان الیور توئیست بودیم... این کارتونها را هم نشانمان می دادند که بفهمیم با همه بدبختیمان چقدر خوشبختیم که پدر و مادر داریم... مثل الیور که هی همه بهش یاد اوری می کردند که چقدر پول خرج می کردند و اینا...0

    ReplyDelete
  12. کارتونهای درام.البته شمار کارتونهای غمگین بسیار بسیار بیش از این بود. و روح لطیف کودکانه را شکننده تر می کرد.

    ReplyDelete
  13. فكر كنم بخش نظرات ديگر نيازي به كلمه عبور ندارد
    دوستان اگر مشكل بر طرف شده به من خبر بدهند
    من خودم نمي توانستم ببينم چنين مشكلي هست

    ReplyDelete
  14. 1
    من تست کردم به کلمه عبور احتیاج نداشت

    ReplyDelete
  15. هوراااااااااا. فکر کنم خیلی راحت تر میتوان تعامل کرد حالا.
    دیگر هی کد نمیخواهد بزنیم! :))

    ReplyDelete
  16. سلام
    باز هم نوستالوژی و باز هم حس غریب دوران کودکی! کاملن موافقم با این، که نمی‏توان حس زیبایی را که در ما نسبت به این کارتون‏ها هست به دور انداخت هرچند خاطرات تلخ آن شخصیت‏ها را به یاد ما بیاندازد. ولی از میان این کارتون‏هایی که اسم بردی من از یک کارتون متنفر بودم، حنا دختر در مزرعه، چون واقعا شروعش با آن نشستن حنا پشت چرخ خیاطی و آن موسیقی همراهش، برایم غیر قابل تحمل بود و فکر می‏کنم که حتی یک قسمت کامل از آن را هم ندیده‏ام!

    ReplyDelete

يك تذكر كوچك براي آسان شدن ارائه نظر:


اگر دوستاني كه ايميل و يا آدرس اينترنتي دارند لطف مي كنند و كامنت مي گذارند،لطفاً نام و آدرس اينترنتي خودشان را بگذارند

كساني هم كه وبلاگ ندارند به كمك همان گزينه آخر نيز مي توانند كامنت بگذارند،فقط اگر جزو دوستان هستند نام كوچك و يا فاميلي خود را نيز بگذاريد.برايم اهميت دارد كه كداميك از دوستان چه نظري مي دهند.

سپاس